رمان دوراهی عشق و هوس قسمت چهارم
صبح زود ار خواب پاشدم نگاهی به دور وبر کردم هوا افتابی بود ار بارون متنفر بودم برای همین با دیدن افتاب خبلب خوشحال شدم کنار پنجره رفتم و بیرونو نگاه کردم احتمالا بابا اینا بعد از ظهر میرسیدن رقتم جلو ایینه نگاهی به خودم انداختم ارایش ملایمی کردم و مانتوی قرمزم رو هم که خبلی دوست داشتم پوشیدم هنوز سایه خواب بود و نرگس هم هنوز نیومده بود دیگه حوصله سرکار هم نداشتم تصمیم گرفتم بدون اینکه کسی بقهمه استعقا بدم زنگ اف اف که خورد سریع رفتم دم در و سوار شدم تا مقصد نزدیک یک ساعت طول کشید من هم در بین راه یک چرت حسابی زدم و با صدای کلفت راننده بیدار شدم:خانوم رسیدیم
کرایه رو حساب مردم و پیاد شدم جلوی در اهنی بزرگی قرار داشتم که از لابه لای میله هاش پیچک ها رد شده بودند یک خونه باغ قدیمی خونه رنگ نداشت سکه ای از جیبم در اوردم و با سکه بروی در اهنی کوبیدم تا بلاخره صداشو شنیدم کامران بود چه صدای جذابی داشت نمیدونم چرا از شدت هیجان چشمامو بستم صدای پاش رو علفا و رو برگای خشک چرا همه چی مثل رویا بود در اهنی با صدای گوش خراشی باز شد چشمامو باز کردم و اروم سرمو بالا اوردم :خدای من این کامرانه چقدر بزرگ شده مرد شده هیکل و قدش مثل شاهین بود چشماش قهوه ای روشن بود پوستی برنزه ادم و یاد شاهزاده های افسانه های والت دیرنی میانداخت ممن مبهوتش شده بودم و اون مبهوت من اروم گفت:خیلی بزرگ شدی و البته زیبا
لبخندب برویش پاشیدم و گفتم :تو هم حوب بزرگ شدی ...میتونم بیام تو
بلند خندید:اخ منو ببخش اصلا حواسم نیس
با هم شانه به شانه نوی باغ قدم ردیم اما مسیر تمامی نداشت سکوتو شکوندم :خاله کجاست بیداره؟
:اره ار دیشب چشم رو هم نذاشته
دلم برای دیدن خاله ام به طپش افتاده بود بغد ار من او شیبه ترین فرد به مادرم بود من میتونستمنکاه مادرمو از اون بطلبم
با هم وارد خونه شدیم در چوبی قدیمی باز شد و من خاله رو دیدم نمیدونم چرا اما مثل دیوونه ها به سمتش رفتم و خودمو توی بقلش انداختم حتی به خودم فرصت ندادم که درست نگاهش کنم اغوشش گرم بود و امن همه ی غمای دنیا از دلم رفت زار زدم :خاله حون خاله جون کجا بودی
اشک های خاله شونه هامو خیس کرده بود :رها ...تو نمیدونی من چی کشیدم همش زیر سر بابای نامردت بود
کامران شونه هامو گرفت و منو بزور از خاله جدا کرد جای دستهاش رو شونه هام باعث شد به حسی تک تک سلولامو فرا بگیره یه حس خوب یه حس امن
ک:رها مامان براش خوب نیس زیاد هیجان رده بشه هیجان براش مثل سمه بیا بریم تو اتاق تا حال مامان و خودت یکم جا بیاد
با هم به اتاق رفتیم روی صندلی چوبی نشستم و اونهم روبروم نشست :رها خیلی بزرگ شدی ها دیپه نمیتونم موهاتو بکشم
در جوابش خندیدم اما خنده ای تلخ که تلخیش خودمو هم ازار داد
ک:رها چرا انقدر تو خودتی ناراحتی...یه جوری پزمرده ای
:ای بابا ..کامی...نپرس من تاره هیجده نوزده سالمه ولی عین یه پیرزن هشتاد ساله ام بس که رنج کشیدم زیر دست نامادری بزرگ شدن واسه ادم عمر نمیذاره
در تایید حرفم سر تکون داد نمیتونستم نگاهش کنم اخه قلبم بد جور میزد نمیدونم چرا به درک اصلا نگاهش نمیکنم ...ولی اخه دلم میخواد نگاهش کنم
با خودم کلنجار مبرفتم که فنجون چای ذو بدستم داد دوتا دستمو به دو فنحون گرم حلقه کردم تا سرما از جونم بره
کامران مجدادا سر جاش نشست و گفت:چه خبر از بقیه ..سایه بهزاد...بابات..سایه هنوزم خود رای و سر به هواست
سرتکون دادم :اره همشون همونجورین بابا الکلی شده کامران هم میخواد سر بازیشو بخره بره میدونی اخه بابا کلی قرض بالا اورده برا همین میخواد از ترس طلبکارا بره اونور
:بمیرم چقدر سختی کشیدین
:بخیال تو چه کار کردی تو این چند سال
:من؟من پزشکم ...دکترم یعنی...دکتر زیبایی..تو چی
:دیپلمم بزور گرفتم البته شاید ادامه تحصیل بدم
وسط گپ و گفتگوی ما بود که خاله اومدو به دیوار تکیه زد :خب باهم گرم گرفتید منو یادتون رفته
:نه خاله جون مگه میشه من شما رو یادم بره
خاله:قربون دخترم برم من خاله ماشالله چقدر هم خوشگل شده عین ماه میمونه
کامی:مادر ساعت نه الان بابا میاد ببینه رها اینجاس باز یاد پولاش مییفته
از حرفش ختدم گرفت خاله :ببر برسونش خب مادر
:نه من خودم میرم خاله اخه سایه همش میره بیرون منو با کامی میبینه یه وقت
:باشه خاله پس برو خودت مواظب خودتم باش
چشمکی زدم و راه افتادم
به دوستم تو شرکت رنگ ردم و گفتم که برام مرخصی رد کنه بگه حالم خوب نیس
و بعد هم تا شب تو خیابونا چرخیدم و بلاخره بخونه رفتم خونه حسابی شاد شده بودم
شب هم بخوبی خوابم برد
صبح خیلی دیر پاشدم چشمام انقدر پف کرده بود مه نمیتونستم چشمامو باز کنم باهراز زحمت از تخت پایین اومدم و خواستم از اتاقم خارج بشم که ناگهان چشمک افتاد به گوشیم که رو میر تحریر داره روشن خاموش میشه حتما یه پیامی میس کالی چیری داشتم خواشتم برم بیرون با خودم گفتم حتما دوباره شاهین چرندیات فرستاده اما بدون اینکه خودم بخوام به سمت گوشی رقتم 5 تا میس کال و 2 پیام خواند نشده
4 ال ار میس کالا از شاهین بود ولی یکیش یک شماره نا اشنا بود پیامها هم جفتش از همون شماره بود چشمامو بزور باز کردم تا بتونم بحونمشون :رها میای منو ببری خرید کامرانم
پیام بعدی:نکنه خوابی میای یا نه
سریع ساعت اس ام اس رو نگاه گردم مال نیم ساعت پیش بود با سرعت بهش پیام دادم که حاضر باش دم در تا منم بیام و با سزعتی که ار من بعید بود مانتو شلوارمو پوشیدم و ارایش نازی هم کردم و بدو بدو رفتم پاسسن جوری که تو پله ها پام پیچ خورد ولی بیحیال دوباره دویدم که با صدای روشنک فریز شدم :کجا عزیزم ...امروز میحوان بیان خواستگاریت اونوقت تو داری تشریف میبری گردش همین یه حواستکارم میخوای بپرونی؟
از کنایه اش لجم گرفت :روشنک جون من تازه 18 سالمه بعدشم تا الان هم کم خواستگار نداشتم شما نذاشتی پاشوم. بدارن تو خونه ..در ضمن تا شب بر میگردم
روشنک دست به کمر رو برویم ایستاد و گفت:عزیزم میدونی که اگه تا اون موقع بر نگردی بابات خیلی عصبانی میشه
سر تکان دادم دلم میخواست براش شکلک در بیارم و یا زبون درازی کنم در حالیکه بند کفشکو میپوشیدم چند تا فحش ابدار که دلمو خنک کنه زیر لب بهش دادم و از خونه زدم بیرون
در بستی گرفتم و به سمت خونه خاله راه افتادم وفتی دم در رسیدم چشمم به کامران اقتاد لباس مشکی استین کوتاه که عضلاتشو بیرون انداخته بود و با موهای درست کرده و عینک افتابی دست به سینه وایساده بود دم حونشون و با کفشش برگا رو له میکرد هر چند اخرین روزای زمستون بود اما هوا انقدر گرم نبود که ادم اینجوری لباس تنش کنه محو جمالش بودم که صدا نحراشیده راننده منو بخودم اورد:خانم تو هپروتیا
:بله بله ..ببخشید چقدر شد؟
از تاکسی پیاده شدم و به سمتش رفتم لبخند شیرینی زد و گفت:ماشین علف زنی میاوردی با هم علفا رو میزدیم
خندیدم و به ماشین روبرو نگاه کردم ماشین خودته ؟
:نه بابا من که یکروزه ماشین نمیخرم ماشین دوستم سعیده اونم دکتره تو المان باهاش اشنا شدم الان ایرانی اینجا مطب زده
بدون توجه به حرفاش بهش لبخند زدم و گفتم :ببین من زود باید برم خونه بیا زود بریم زود برگردیم
با هم سوار ماشین شدیم و براه افتادیم :رها تو نامزد داری
قاطعانه گفتم:نه ..توچی ؟
انگار مطمن بودم که میگه نه برای همین منتظر جواب نبودم اما انگار چیز دیگری گفت به گوشم شک کردم :تقریبا اره
دلم یه جوری شد نه دلم نبود قلبم بود مگه ادم یکروزه عاشق میشه ولی صدای شکستن اش گوشمو کر کرد سرمو رو به پنجره کردم و طوریکه صدام نلرزه گفتم :ا چه خوب دوسش داری
خندید و گقت :دوست ..دوست؟بهش عادت کردم ولی دوسش ..فکر نمیکنم
همیشه تو بچگیم تو خیالاتم اونو همسر خودم میدیم حالا صاحب داره سرنوشت ..لعنت به سرنوشت
:فامیله
:نه دختر شریک بابام تو المان بود بابا با هر کی شراکت میکنه باید من دخترشو بگیرم اون موقع ها هم که با بابای تو شریک بود میگفت یا سایه یا رها
پوزخندی زدم اشکی از روی گونم چکید و روی شالم افتاد اروم گفتم :چرا با اون نیومدی ..منظورم نامزدته ...اسمش چیه ؟
:لیدا؟...اخه اون ادمو ورشکست میکنه مثل بچه ها میمونه هی باید دستشو بگیری نره چیزی بخره اخه میدونی ..من زدم دماغشم خراب کردم دیگه کسی نمیاد بگیرش اولین عملم بود
از حرفش خندم گرفت نگاهش کردم :خوشگله ؟
:اممممم....اره ...بد نیست ولی به پای تو نمیرسه ...بی شوخی تو خیلی خوشگلی ...اگه بابات پول ما رو نخرده بود ما الان سر زندگیمون بودیم
وقتی این حرفا رو میزد حواسش ب رانندگی بود ولی احساسی تو صداش حس نکردم منم ادرس پاساز رو دادم و با هم رفتیم داخل همه ی لباساشو با سلیقه من انتخاب کرد من عاشف رنگ قرمز بودم اما به رنگ پوست اون لیمویی مشکی سفید یا ابی روشن میومد و لیمویی با پوست برنزه اش بد سط بود
با پلاستیک های خرید در حال خارج شدن بودیم که گفت وایسا بیا اینحا
یک مغازه نقره فروشی بود با انگشت اشاره یک ساغت خوشگلو نشونم داد که در ساعت پسر بچه ای بود که موهای فرفری داشت و دستش چنگ بود واقعا قشنگ بود حتما میخواست واسه نامزدش بخره
رفت تو مغازه منتظر شدم که برگرده ااون هم برگشت و جعبه رو داد دست من :تشکر امروز خیلی زحمت کشیدی
در ساعتو باز کردم :ممنون خیلی قشنگه ......ساعت 6 ا وایییی ..خدای من روشنک میکشه منو میشه منو زود برسونی خونه ؟
:اره حتما
دم خونه پیاده شدم و ازش تشکر کردم شاهین دم در وایساده بود اونم با کت و شلوار به دیوار تکیه داده بود کامران حرکت کرد و رفت به سمت شاهین رفتم انقدر عصبانی بود که رگش باد کرده بود :سلام شاهین چرا اومدی بیرون
داد زد :کدوم گوری بودی ؟
شانس اوردم کسی تو کوچه نبود جواب ندادمو رفتم توی خونه باغ اومد سمتم و با عصبانیت بازومو گرفت گفتم کجا بودی کری؟
:هیس همه میشنون زشته ...با دوستم رفته بودم خرید
:منطورت دوست پسرته دیگه
:شاهین یواش تو رو خدا ...اون شوهر دوستم بود ارش خواستم چون دیر شد منو برسونه
برای همین باهات بای بای کرد ؟
:اره خب ما با هم راحتیم...
:برو تو ...بعدا درستت میکنم
بهزاد به سمتمون اومد :کجا بودی رها هوا تاریک شده
:ببخشید حواسم به زمان نبود
با سر اشاره کرد که بیا تو سه تایی رفتیم داخل همه نشسته بودن پدر:بفرمایید مهین جون اینم عروستون
مهین:به به عروس گلم بیا ببیین تاریخ عروسی رو هم معلوم کردیم نامزدیتون یه جشن کوچولو روز جمعه این هفته میگیریم عقدتون و عروسی رو هم یکجا میذاریم واسه 5 فروردین
کیفمو از شونم در اوردم و نشستم کنار بهزاد
:اخه شاهین گفت یه ماه دیگه ...به نظرتون بذارید واسه یک ماه دیگه بهتر نیس
شاهین با لحن مستبدانه ای گفت :نه ...همین خوبه
پدر هم گفت :اره هر چه زودتر بهتر چون منو و بهزتد داریم میریم اونور بری خونه شوهرت خیالم راحت تره از فردا هم رفیق بازی ممنوع برید خریداتونو بکنید
بهزاد:اصلااز رها پرسیدید راضی یا نه؟مثلا خواستگاریه بله برون که نیس
سایه :واسه رها از شاهین کی بهتر ...
بهزاد چشم غره ای به سایه رفت منم گفتم :اخه کاش میذاشتید واسه یک ماه دیگه
روشنک:رها جان رو حرف بابا حرف نزن
حالم رو گرفته بودن اگه دست خودم بود همونجا میردم زیر گریه
شاهین نگاهی به من کرد خنده ی کجی تحویلم داد
در جواب لبخندش منم لبخندی کج و کله تر از خودش زدم نرگس جون اومد توی سالن و جلوی همه چای تعارف کرد روشنک هم با لبحند مرموز همیشگی رو به من کف عروس خانوم چایی که تعارف نکردی لاقل پاشو شیرینی رو بگردون منم لبخندی زدم و بلاحبار قبول کردم شرینی رو جلوی همه گرفتم ولی تا اومدم اونو به شاهین تعارف کنم گوشیم توی جیبم شروع کرد به زنگ خوردن جعبه رو دادم دست شاهین و گفتم شاهین جون اینو بگیر
شماره مال کامران بود دلم هری ریخت لبختدی ردم و ببخشیدی گفتم بدو بدو رفتم تو اتاقم:بله
:علیک سلام سه ساعت پشت خطم
:درگیر بودم ببخشید دکتر امرتون
:راستش من حوصلم سر میره اینجا میخواستم برای فردا قرار بزارم
از حرقش حرصم گرفت لرای همین با کنایه گفتم :با نامزذت برو...اسمش چی بود ؟لیلا
:نه خیر اسمش لیدا بود بعدشم گفتم که با اون بهم خوش نمیگذره اون خیلی ننره
صدای خنده ام به هوا رفت روی تخت درااز کشیدم و دستمو زیر سرم گذاشتم :یادمه تو همیشه به من میگفتی ننر
:اه چقدر میپیچونی بیام دنبالت
:ته...فردا بابام خونه است در ضمن کلی هم کار دارم
:باشه اصرار نمی کنم پس قردا مجبورم با لیدا جونم برم
روی تخت نشستم داشتم حسادت میکردم؟قبل از اینکه جواب خودمو بگیرم واکنش نشون دادم:به درک با هر خری میخوای بری برو
اومدم گوشی رو قطع کنم که گقت:وایسا وایسا نمیرم چرا ناراحت میشی
با حرص گفتم :من ناراحت نشدم اصلا به من چه
صدای حنده اش اتاق منو پر کرد دلم لرزید چه ناز میخندید
ناکهان صدای پا شنیدم ساکت موندم تا ببینم کیه تا اومدم به خودم بجنبم شاهینو جلو خودم دیدم از رو تخت پاشدم و نشستم و سریع گوشیمو کرفتم جلو دهننم :مهسا جون ...ببیخشید دیگه باید قطع کنم...به همسرت سلام برسون خدافظ
خدا رو شکر کامران انقدر تعحب کرده بود که حرف نزنه اب دهنمو قورت دادم و با لبخندی که از ترس بود گفتم :شام حاضره؟
نگاهی مشکوک بهم انداخت و گفت :اره
لبختد مسخره ای زدم و گفتم خوب بیا بریم شام بخوریم دیگه ...نکنه سیری؟
شاهین اومد جلوتر و خم شد و تو چشمام زل زد:خیلی مشکوکی...
با دست کنارش زدم و گفتم :برو بابا تو هم دنبال بهانه میگردی من مشکوکم؟من گرسنه امه میخوام برم شام بخورم
دستمو گرفت و گفت خوب بریم شام بخوریم با اینکه خوشم نمیومد دستامو بگیره ولی خوب چون بقیه شک نکنن منم حرفی نزدم و با هم دست تو دست رفتیم پایین مهین که استاد شلوغ کاری بود گفت :ماشالله ببین چقدر بهم میان ...هردو خوشگل ببین نوه ام چی بشه
اگه میتونستم بهش میگفتم:تو یکی خفه
ولی در جواب به ناچار لبخندی بهش زدم و دستمو از دست شاین کشیدم و نشستم پیش روشنک تا از دست شاهین راحت باشم ولی مگه ول کن بود اونم با یه نگاه به روشنک جاشو به اون غوص کرد و پیش من نشست
روشنک درحالیکه تکه ای گوشت رو به چنگالش رده بود پشت چشمی نازک کزد و رو به بابام گفت:عزیزم فکر کن من تو سن 28 سالگی مادر بزرگ بشم
همه خندیدن الا من که با غدا بازی بازی میکردم شاهین هم که امگار از این بحث بدش تیومده بود گفت:اره اتفاثا منو و رها هم بدمون نمیاد زودتر بچه دار بشیم
من که دیگه طاقتم طاق شده بود چنگالمو توی بشقاب رها کردم و با لحن عادس گفتم:من که اصلا از بچه خوشم نمیاد در ضمن فعلا هم میخوام کنکور بدم پس شاممونو بخوریم
سایه بیشعور نداشت بحث مسخره تموم شه و گفت :اه رها نمیخوای من خاله شم ؟
با اخم نگاهش کردم و گفتم :تو حفه در ضمن اگه خیلی بچه دوست داری حودت دست بکار شو و زودتر عروسی کن
هوشنگ با دهن پر که حال ادمو بهم میزد برای خودش سالاد کشید . گفت:بابا خودشون میدونن به ما چه
دبم میخواست ببیوسمش بلاخره تو زندگیش یه حرف راست و حسابی زد اما حال پدر منو ناراحت میکرد همش تو خودش بود اصلا لی یه غذا نزد تا اخر غدا همه یه بند حرف زدن و من هم نگاشون کردم اما هیچی نمیشنیدم یهزاد هم مثل من اخماش تو هم بود انگار اونم ناراضی بود .اونشب هم گذشت انقدر خسته بودم که مثل سنگ افتادم اما صبح با صدای شاهین پاشدم نشسته بود کنار تختم و یک سر چرند میبافت فکرکردم دارم خواب میبینم اما وقتی گونه امو بوسید تازه فهمیدم که واقعیته سرش داد زدم :تو اینجا چه غلطی میکنی مگه دیشب نرفتی خونتون
روی تخت نشستم و پتو رو تا زیر چونم بالا اوردم
:چرا رفتم .....اومدم بریم خرید نامزدی دو روز دیگه چشن نامزدیمونه پاشو دیگه
با عصبانیت گفتم :کسی خونه نیست که تو سرتو مثل گاو انداختی پایین اومدی تو اتاقم ؟نمیگی من لباس درست تنم نباشه
:نه همه رفتن دتبال تالار و ...کارای عروسیمون سایه هم که چشم همه رو دور دیده رفته با دوست پسرش گردش
یاد اداره افتادم پس چرا زنگ نمیزدن که را نیومدم رو به پتو رو بالا تر کشیدم و گفتم:من باید برم شرکت...الان دو روزه نرفتم چرا کسی زنگ نمیزنه..
:من به بهزاد گفتم که به دوستت زنگ بزنه که وایسه جات بلاخره ریستون دوست جون جونیه داداشته
:خیلی خوب برو بیرون لباسمو عوص کنم بیام
شونه هاشو بالا انداخت و گفت تا دقیقه دیگه نیای من میام و خارج شد نفس راحتی کشیدم و تو سه سوت لباس عوض کردم ارایش ملایمی هم کردم و رفتم تو سالن نرگس تازه اومده بود و داشت اتافو جارو برقی میکشید صداش اعصابمو بهم میریخت از نرگس خدافظی کردم و با شاهین را ه افتادیم
شاهین سی دی داخل ضبط گذاشت و صداشو زیاد کرد صدای انریکو بود که من دوست داشتم ولی اون موقع عذاب بود:کمش کن
:نمیخوام....
دلم میخواست انقدر من حرص میخورم اونم حرص بدم برای همین دکمه ی اجکتو زدم سیدی رو دراوردم و بدون فکر و با قدرت سی دی رو شکستمو پرت کردم جلوش
قهقه ای زد . گفت اه اینجوریه باشه و به چراغ قرمز که رسیدیم تو سیدی ها گشت و یک دونه در اورد و گذاشت توی دستگاه از این جوات قدیمی ها داشتم بالا میاوردم صداشو تا اخر زیاد کرد منم هیچی نگفتم یعنی برام فرقی نداره ولی داشتم شکنجه روحی میشدم
دیگه طافت نیاوردم و داد زدم بمیری تو من راحت شم
قهقه ای زد و دستشو کنار گوشش گذاشتکه یعنی نمیشنوم و با صدای بلند گفت جان نشنیدم
منم گفتم :هیچی گفتم خیلی قشنگه بلندش کن حال کنیم
:چششششم
تا اخر بلندش کرد داشتم به شکر خوردن میفتادم چجوری خودش کر نمیشد تا اخر همینطورداشتیم به صدای زبیای خواننده گوش میدادیم و من با اینکه دستامو گداشته بودم رو گوشم ولی باز میشنیدم و در حال کر شدن بودم وقتی رسیدیم جلو یه مغازه الماس فروشی که کنارش هم یه پاساز بود مگه داشت جای شیکی بود که تا حالا ندیده بودم از تو ماشین داشتم مثل به ها نگاه میکردم به مغازه که درو برام باز کرد و گفت :پیاده شو
:نمیخوام هرچی میخوای برو بخر من اینجا میمونم
بزور دستمو کرفت و از ماشین شاسی بلندش پیادم کرد :بیابغل عمو میخوام برات قاقالی لی بخرم
دستمو گرفت هرچی تلاش کردم دستمو از دستش بکشم فایده نداشت :ابروریزی نکن این اقا رفیق فابریک بابامه
با هم وارد مغازه شدیم اقا اول داشت با یه چیزی مثل ذره بین یه سنگ ریزو که درخشش از دم در هم پیدا بود بررسی میکرداما وقتی چشمش به شاهین افتادکار و بارشو ول کرد واومد دم در شاهینو بغل مرد :سلام شاهین جون استخون ترکوندی
:شاهینهم اقا رو گرم تخویل گرفت و گفت :اومدیم یه حلفه به ما بدی اقای نوری
اقای نوری که ظاهر خیلی شیکی هم داشت از پشت عینک به من خیره شد و بعد با شک پرسید:زنته
لبختدی زدم و اروم سلام کردم با سز جوابمو دادشاهین هم دستشو دور کمرم انداخت و گفت :اره ..داریم مزدوج میشیم
اقای نوری با انگشت عینکشو بالا زد و دوباره پشت میزش برگشت وگفت مبارکه مبارکه ..
طرز حرف زدنش خیلی بامزه بود شین و سین اش میگرفت قیافه اش منو یاد غمو جغد دانا مینداخت با اون شکم کوچولو و اندام لاغر و تکیده دست شاهین یه دقیقه هم از دور کمرم باز نمیشد حسابی داشت سو اسفاده میکرددستشو که مثل مار بوا دور کمرم پسچسده بود بزور باز کردم و در دستم گرفتم تا اقا هم شک نکنه در این میان شاهین هم داشت با اقای نوری چاق سلامتی میکردو از حال و روز باباش میگفت تا به خودم اومدم چتد تا جعبه جلوم بود پر از اتگشترای الماس چشمک زن چشمام گرد شده بود شاهین هم بدون اینکه نظرمنو بپرسه شیک ترینش رو برداشت و در سه سوت حسای کرد و گفت بریم از اینکه نظزمو نپرسیده بود خیلی لجم گرفت و همینکه خارج شدیم دستمو از دستش کشیدم بیرون .
اوتهم بیخیال رفت تو پاساز منم که دلم میخواست لباس نامزدیو خودم انتخاب کنم به دنبالش رفتم تو
تند دویدم دنبالش و گوشه لباسشو گرفتم :کدوم گوری میری؟
لبخند کجی زد و گفت:دارم میرم خرید کوری مگه؟لباسمم ول کن الان ارشاد میگیرتمون
از لجش لباسشو بیشتر کشیدم و با حرص گفتم:اه اون موقع که مثل مار پیچیده بودی دور من هیچکس نمیگرفتمون
نچ نچی کرد و اروم گفت:یکم حیا کن ببین چجوری ازم اویزون شدی الان مردم میگن دختره پسر ندیدس
میدونستم واسه اینکه لجمو در بیاره اینو میگه ولی بدون اینکه خودم بخوام اطرافمو نگاه کردم اما همه سرشون به کار خودشون بود حواسم به دورو برم بود که قهقه اش رفت هوا:به خودت شک داری؟
همینجوری که تندتند به دنبالش میرفتم گفتم
:نقسم برید میشه وایسی
لبختدی زد و گفت :حالا نمیشه بشینم
بزور نگهش داشتم و گفتم :بابا تو رو خدا وایسا
دستمو گرفت . منو هم به دنبال خودش کشید تو یه مفازه
خانومی با ارایش غلیظ نشسته بود پشت میز و داشت یا سوهان ناخنشو تمیز میکردچشمش به شاهین که افتاد از جاش پاشد و به طرف ما اومدو با شاهین سلام و علیک گرمی کرد و حتی اونو بوسیدو بعد انگار نه انگار کاری کرده باشه رو به من گفت:به رها جون ایشونن..چقدرم نازن
و منو محکم بغل کرد و بوسید فقط با چشمای گردو لبخند زورکی نگاهش کردم و بعد خانمه رفت و با کفتم اینکه الان میارم مارو تنها گداشت رو به شاهین اومدم بگم :چیرو الان میاره
که چشمم افتاد به صورتش جای رز لب دختر رو لپش مونده بود دستمو از دستش کشیدم بیرون و با کنایه گفتم:لا اقل صورتتو پاک کن همه نقهمن ادم هرزه ای هستی
گوشه لبش کج شد ولی ازرو پرویی و برای اینکه کم نیاره گفت:چی...الی رو میگی دوست دختر سابقمه
دست بسینه وایسادم و با پوزحند گفتم:عذر بدتر از گناه ....از این یکی بچه نداری؟
از عصبانیت در حال انفحار بود ولی بازم خودشو نگه داشت با اینکه تمام صورتش سرخ شده بود ولی بروی خودش نیاورد و گفت:نه..حواسم بود اونیکی هم از دستم در رفت
دلم میخواست خفه اش کنم و بعد هم سرشو پایین اورد و تو گوشم گفت:اگه خیلی دلت بچه میخواد خودمون یچه میاریم
با ارنج محکم توی پهلوش کوبیدم چون دختره روبرمون بود و با لبخند معنی داری به ما زل زده بود و بعد هم با تمام بی شرمی گفت:رها جون نگران نباش ما به شیطنتای شاهین عادت داریم
شاهین هم خندید و جبو رفت و یسته رو ازش گرفتو بدون اینکه نگاش کنه یه تراول چک گداشت رومیز
و رو به خانومه گفت:الی جون به محسن بگو بقیشو بیاد پاساز با پول شلوار جین ها حساب کنه ودستمو گرفت و منو از مغازه کشید بیرون وقتی تو ماشین نشستیم بهش گفتم چی بود اون که خریدی
:لباس نامزدیت
دستمو مشت کردم و محکم تو سینه اش کوبیدم :خیلی عوضی هستی ...چرا نذاشتی من انتخاب کنم
جای مشتمو نوازش داد و درحالیکه صورتش از درد مچاله شده بود با یه دشت ماشینو روشن کرد و گفت:چون میدونم توبدت نمیاد منو اذیت کنی هی میخوای نه و نو کنی
نفسمو با حرص از بینی بیرون دادم و گفتم:مسخره خودخواه
بدون اینکه نگاهم کنه تا خونه در کمال سکوت رفتیم