رمان دوراهی عشق و هوس قسمت سوم
کارام توی شرکت خیلی زیاد بود به حدی که گاهی وقتها کم میاوردم درست دو هفته بعد از ورود من به شرکت خانمی که متاهل هم بود به استخدام شرکت در امد که اسمش مینا پور اسد بود دختری بسیار مهربان و خوش صحبت که همین خصلت های جالبش تو همین مدت کم باعث دوستی بسیار عمیق بین ما شده بود توی یکروز سرد زمستانی بود که در حال رفتن به خونه بودم که ماشین شاهین رو دو متر انطرف تر جلوی در شرکت دیدم از ترس اینکه برایم حرف درست نشه به اطراف نگاه کردم اما حتی پرنده نیز در ان هوای سرد پر نمیزد میخواستم بهش محل نزارم اما از طرفی هم میخواستم بدونم چرا اینجاست اصلا ادرس رو از کجا گیر اورده دوباره به اطراف نگاه کردم و ارام به سمت ماشین اخرین سیستم و براق شاهین به راه افتادم شیشه رو پایین کشید و به جلو خم شد -علیک سلام گنجشکک اشیمشی زیر بارون خیس میشی بیا تو ماشین ما بشین
دهن کجی کردم و گفتم -ههه مسخره ..اینجا چکار میکنی ادرس اینجارو از کدوم قبرستون اوردی ؟
-باز که بی ادب شدی عزیزم بیا بشین اینجوری هم من سرما میخورم هم تو ادم برفی میشی
در رو باز کرد و من نشستم و درو محکم بهم زدم
-خوب حرفتو بزن دیرم میشه تاکسی گیرم نمیاد
-میرسونمت امشب خونه شما دعوتیم اخه فردا میخوایم بریم کوه
-بله چتر شما که همیشه تو خونه ی ما بازه
پوزخندی زد و گفت-خبر داری بابات الکلی شده ؟
-اره میدونم سرکارم نمیره
-حتما خبر داری که داره ورشکست میشه اخه کلی چک بدهکاره
با بهت نگاهش کردم شوخی میکنی پس چرا به ما چیزی نگفت
قهقه ای زد و گفت -میدونی که طلبکارش کیه
-نه... بابات ؟
-نه ......خودم
کم مونده بود شاخ دربیارم با دهان باز نگاهش میکردم اگه تو پیشنهاد منو قبول کردی که کردی ولی اگر قبول نکنی نمیذارم یه پاپاسی از ارث مامان جونت به تو و خواهر و برادرت برسه و منو خاله روشنک همه رو مخوریم یه ابم روش و باباتم تا اخر میمونه تو هلفتونی منتحی به جای شامپاین و مارتینی و ویسکی باید اب رد بخوره
اشک ناخواسته بر روی گونه ام چکید با دهان خشک گفتم -باید به من وقت بدی تا فکر کنم
-وقت باشه اما فقط یک هفته ...البته بابات گفته بزور هم که شده تو رو پای سفره عقد میشونه
اروم گفتم -خیلی اشغالی تو اصلا انسان نیستی
-زر زر زیادی نکن تو خود ت باعث شدی
تا اخر دیگه چیزی نگفتم اون هم چیزی نگفت فقط عین روانی ها هر از چند گاهی بلنئد بلند میخندید
تو خونه پر از سرو صدا بود و کلی مهمون داشتیم همه درحال گپ و خوردن بودن اما پدر در میون اونا نبودمیخواستم برم تو اتاقم که صدای زنگ اس ام اس بلند شد سمیرا بود نوشته بود که برم تو باغ کنار الاچیق کارم داره
دوباره کفشم رو پوشیدم و به سمت الاچیق رفتم سمیرا پشت به من زیر درخت بید بزرگ کنار الاچیق ایستاده بود بارش برف شدت گرفته بود وقتی برگشت صورتش پر از اشک بود و چشماش ورم کرده بود -سمیرا جون چیزی شده
-بشین میخوامباهات حرف بزنم
مطیعانه کنارش نشستم امروز همه چی عجیب بود
سمیرا با دستمال اشکشو که همراه ریملش پایین اومده بود پاک کرد و گفت -رها میشه از زندگی شاهین بری بیرون من شاهینو دوست دارم ولی تو نداری
-من که از خدامه اگه بتونم این کارو میکنم
-رها شاهین ابروی منو برده من ازش بچه دار شدم و اونو سقط کردم اون ابروی منو به باد داده اون به من گفت که قصد ازدوج با منو نداره ولی من احمق نفمیدم
با تحیر نگاهش کردم سمیرا داری شوخی میکنی
-نه رها اون یه ادم کثافت اشغال ..اون یه حیوونه ازش
صدای شاهین تمام بدنمو لرزوند
-خب سمیرا جون ادامه بده
با چشمان از حدقه بیرون زده نگاهش کردم
شاهین چند قدم به جلو برداشت و درست روبروی سمیرا وایستاد -هرزه خانوم بهش بگو تو منو اصرار کردی مگه تو نگفتی که واست ابروت مهم نیست و من فقط مهمم مگه شب تا سب به گوشی زنگ نمیزدی که بیا خونمون بابام نیست د زر بزن خراب
بغض با ترس قاطی شده و گلومو میفشرد
سمیرا از ترس میلرزید -شاهین رها دوستت نداره تو که با ابروی من بازی کردی دست از سرش بردا و برگرد
چنان سیلی از طرف شاهین به گوشش نواخته شد که رودی از خون از گوشه لبش جاری شده و بعد به سمت من اومد و دستمو گرفت و منو کشون کشون به سمت خونه با برد -بیا برو تو خونه نزار گوشتو از مزخرف پر کنه
-تو خیلی کثیفی من اگه شده گدایی هم بکنم با تو نمیام زیر یه سقف
دستمو فشار داد و منو پرت کرد جلو و خودش هم پشت من وارد خونه شد همینکه پامو بخونه رسید به طرف اتاق بابا رفتم بطری بزرگ مشروب خالی روی میزش بود و خودش هم مثل فیل بزرگ روی میز کارش افتاده بود
داد زدم -بابا شرم به تو که دخترتو به مشروب و پول فروختی ازت نمیگذرم و بعد با گریه به سمت اتاقم رفتم
[!!]
ariyana72 00:59 2010-07-27
انقدر گریه کردم تا بلاخره خوابم برد صبح با صدای سایه از خواب پاشدم :رها پاشو میخواییم بریم کوه
با صدای خواب الود گفتم:خودت برو من نمیام
:تو غلط میکنی حالا که بابا و کامران نیستن منم شاهین و فرشادو صدا کردم سیاوشم هست
:تو غلط کردی همشون هم عتیقه ان
وسرمو کردم زیر پتو که با صدای شاهین به خودم اومدم که سایه تو که هنوزلباس نپوشیدی فرشاد پایین منتظره تو برو من اینو میارم
سایه :لباساش تو کمده بده بهش زود بیا
شاهین:باشه تو برو
ار ترس نفس نمیکشیدم و منتظر عکس العملش بودم
ش:رها پاشو قربونت برم بیا لباساتو بپوش همه پایین منتظرن
حالم از صداش بهم میخورد له تندی گفتم:من نمیام هر گوری که میخوایید تشریف ببرید اونم با کی تویه روانی هرزه با اون دوست عوضیت با اون سیاوش دلقک
رو کلمه هرزه حساس بود برای همین هم همیشه بکار میبردم :رها پاشو بریم تا به زور بلندت نکردم ببرمت مثل اینکه تو همیشه باید روی سگ منو بیاری بالا
قهقه ای زدم و گفتم :تو روتم نیاد بالا خودت سگی
انگار چون زیر پتو بودم و صورتشو نمیدیم جراتم صد برابر شده بود ولی اون شوخی نداشت با عصبانیت پتو رو کنار زد و روی دست بلندم کرد هر چی با مشت به شونش کوبیدم ول کن نبود به سمت کمد رفت و یه دست مانتو و شلوار برداشت و ممنو به طبقه ی پایین و سالن برد
فرشاد:باریکلا دختر چموش اینج.ری باید رام کرد
منو روی مبل رها کرد و لباسامو بهم داد :میپوشی زود میای
سیا:شاهین جدی حدی خودتو صاحب طرق فرض کردی بابا ناسلامتی خواهرش اینجاس
سایه خندید و گفت :این از شاهین که هیچی از بابام هم حساب نمیبره
دلم ار اون همه تحقیر بهم خورد دلم میخواست بخوابونم تو گوشش خرخره شو بجوم وای خدا نفرت انگیز بود
فرشاد در حالیکه پکی به سیگارش میزد گفت:رها برو بپوش دیگه بابا ظهر شد
شاهین:الان میره میپوشه بدو عمو بدو برو بپوش
با این حرف شاهین همه زدن زیر خنده
به اتاق رفتم بغضم در حال ترکیدن بود نمیدونستم چجوری خودمو ار گریه منصرف کنم از همه بیشتر درد ارثیه مادرم بود که اگر دیر میجنبیدم اینا میخوردن لباسا رو سریع پوشیدم و پیش سایه برگشتم
س:رها شاهین صبح داشت درباره خواستگاری از تو به بابا میگفت
بغضمو خوردم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم :میشه بعدا راجع بهش حرف بزنیم؟
سایه شونهاشو بالا انداخت و سوار رونیزفرشاد شد من هم رفتم پشت بشینم که بلافاصله شاهین هم کنارم نشست و سیاوش هم نشست کنار شاهین
شاهین:بچه ها بزودی یه عروسی دعوتید
با ارنج به پهلوش کوبیدم و در گوشش گفتم :خفه
فرشاد:دلتو صابون نزن ما تا اخر بهار عروسی نمیگیریم
من هم برا اینکه به شاهین مجال ندم گفتم:جدا ؟من فکر کردم شما تا ماه دیگه عقد کنید
سیا:عیب نداره شما شام عروسی رو به ما بدید مراسم پیشکش
من:راستی شاهین اشکان چرا پیداش نیست
به چشمام زل زد و نگاه تندی به من کرد :رفته شمال
پورخندی زدم و گفتم:جدا ؟اخه جاش خیلی خالیه
فرشاد از تو ایینه نگاهی به من کرد و گفت:رگ غیرت بعضیا باد کرده
شاهین تا وقتی رسیدیم دیگه حرف نزد ولی به محض رسیدن به هم گفت :بچه هامن و رها میریم یه گشتی میزنیم و میایم
ودستمو گرفت و به سمت نقطه نا معلومی برد جای دنجی بود پرنده پر نمیزد روی سنگی نشست و سیگاری اتش زد پک عمیقی به اون زد وگفت:با بابات حرف زدم گفت پس فردا بیایم واسه قول و قرار ا
منم به درخت تکیه دادم و گفتم :من ادم نیستم چرا کسی از من نمیپرسه
به طرفم اومد و با فاصله کمی ار من ایستاد:دیگه بیشتر از این خودتو ضایع نکن فایده نداره بابات از ترس طلبکارا داره میره اونور برای همین هم عروسی ما تا اخر ماه برگزار میشه
سرمو پایین انداختم و سکوت کردم
اشکی از گونه ام روی لباسم چکید سرمو با دستاش بالا اورد و مشمز کننده تگاهم کرد :هوس برانگیز تنها صفت تو هوس برانگیزه و البته زیبا
و صورتشو جلو اورد و گونمو بوسید اونهم طولانی با تمام قدرت سیلی به گوشش نواختم بهت زده نگاهم کرد و دستش رو روی جای سیلی گذاشت روی علفا نشستم و زار زار گریه کردم اونهم درست روبروم ایستاده بود :این سیلی رو بعدا تلافی میکنم
حالم دست خودم نبود :شاهین توروخدا تو رو به عزیز ترین کست دست از سزم بردار من دلم میخواد با کسی که دوست دارم ازدواج کنم این اخرین فرصت شادیمه ازم نگیر
کنارم نشست و گفت:نمیشه به جون خودت نمیشه من اگه چیزی رو بخوام نمیتونم ازش بگذرم این یه جنونه
همچنان گریه میکردم دستمو توی دست داغش گرفت و گفت :اگه با من خوب تا کنی باهات را میام
:دستمو از دستش دراوردم و گفتم :تو التماس حالیت نمیشه
پس خوب گوش کن من باهات ازدواج میکنم ولی فقط به خاطر مادرم که تنش توی گور میلرزه جوابم بله است ولی خونه ارو برات جهنم میکنم به طوری که روزی هزار بار ارزوی مرگ کنی دیگه هم به من دست نزن
:باشه خوشگل منم تو جهنمون با تو زندگی میکنم مشکلی نیست اتفاقا بدم نمیاد ولی من اتیشم تنده مخصوصا راجع به تو و هر وقت هم بخوام بهت دست که هیچی پاهم میزنم
و هر هر خندید
[!!]
ariyana72 17:51 2010-07-27
ش:حالا هم کم کولی بازی در نیار پاشو بریم پیش بقیه دارم از گشنگی میمیرم
با خشم پاشدم و جلوتر ار اون براه افتادم فرشاد اتیش روشن کرده بود و سیاوش هم داشت کبابا رو اماده میکرد
کنار اتش وایسادم تا گرم شم سایه:شاهین جواب بله رو گرفتی
شاهین با غرور گفت:فکر کن که اقا شاهین جواب بله رو نگیره
سیاوش کبابا رو داد دست فرشاد و گفت:معلوم نیست چفدر شکنحه اش داده تا تونسته جواب بله رو بگیره
من همه ی این حرفا رو میشنیدم و چیزی نمیگفتم میدونستم به محض اینکه چکا رو پیدا کنم الفرار فقط نباید میذاشتم کسی بوببره
تو فکر بودم که فرشاد یه تیکه جوجه رو گداشت تو دهنم
:حواست کجاس رها سه ساعته میگم نهار حاضره
سیا:ولش کن بابا هر چی نفرات کمتر بهتر
بعد از نهار پسرا رفتن کوهنوردی و من و سایه موندیم اونجا کنار اتیش
سایه:رها تو که از شاهین بدت میومد حالا قبول کردی زنش شی؟
من:من؟من عاشق شاهینم یکم ناز کردم که گربه رو دم حجله بکشم
:حالا کشتیش؟
به فکر فرو رفتم و گفتم:نفسای اخرو میکشه
اون روز هم به پایان رسید منو سایه رو رسوندن خونه داشتم کفشاکو در میاوردم که صدای زنگ تلفن پیچید
با سرعت کفشتکو در اوردم و پرت کردم یه طرف و تلفونو برداشتم
:بله
:سلام رها..خوبی
صدا اشنا نبود اشنا بود ولی مثل یک خاطره شماره مال خارج بود او بهت و سکوت و تردید دست . پا میزدم که دوباره حرف زد
:رها منم کامرانم...پسرحاله
:سلام ..کامران ...خاله خوبه
ذهنم درگیر خاطره ها شد رفت و رفت تا رسید به پسر بچه ای که دنبال یه دختر بچه میکرد موهاشو میکشید و بعد صدای جیغ دختر بچه تو عالم هپروت بودم که با صداش به خودم اومدم:ببین فردا بیا خونه ما ماامشب میایم ایران فقط خودت بیا کسی نفهمه مادرم کارت داره راستش مریضه میخواد تورو ببینه
:حتما خونتون همونجاس؟
:اره هنوز همون جاس
گوشی رو گذاشتم یعنی چی بعد از اینهمه سال حالا که دارم بدبخت میشم اومدن چیو ببینن
با صدای سایه بخودم اومدم :رها کی بود نکنه شاهین جونت بود
:نه مهسا بود
:اهان گفتم یک ادم خاص بوده
ترجیح دادم برم بخوابم ساعت 8 شب بود شایدم میخواستم از خودم فرار کنم
رو به سایه که داشت به فرشاد زنگ میزد گفتم :سایه منو واسه شام بیدار نکن فردا باید برم پیش مهسا زود باید پاشم میخوام بخوابم
درحالیکه با فرشاد حرف میزد با سر تایید کرد توی رختخواب ذهنم همش درگیر بود همش خواب بد دیدم تا صبح بارها خواب بد دیدم و پریدم چی در انتظارمه