بهترین رمان ها

رمان های عاشقانه و زیبا

بهترین رمان ها

رمان های عاشقانه و زیبا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

رمان دوراهی عشق و هوس قسمت ششم

جمعه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۰۷ ب.ظ

نزدیک ظهر از خواب بیدار شدم از بس استرس داشتم که نزدیکای صبح خوابم برده بود برای همین دیر از خواب پاشده بودم دستی به سرو صورتم کشیدم و موهامو که سرکش هر کدوم یک ور میرفت رو با دست رام کردم از جام پاشدم کمرم درد گرفته بود گردنم رو خم و راست کردم و به سمت اتاق شاهین رفتم بواشکی سرک کشیدم از یاداوری اتفاف دیشب قهقه ام به هوا رفت وای انقدر خندیدم که دلم درد گرفت و دستمو رو دلم گذاشتم و به خندیدن ادامه دادم که صدای شاهین از پشتم منو به خودم اورد :رو اب بخندی...

سرمو برگردوندم حتما تو پذیرایی بود به سمت پذیرایی رفتم رو مبل دراز کشیده بود و روزنامه میخوند

بازم یاد دیشب افتادم و پقی زدم زیر خنده دست خودم نبود شاهین که داشت حسابی حرص میخورد روزنام رو رو میز کنار مبل گذاشت و گفت :میگم مرض ...چته میخندی

دستم رو روی شکمم گذاشتم و تا تونستم خندیدم وسط خنده گفتم :حالت خوبه؟چیزیت که نشد؟

از عصبانیت پتوشو کنار زد و واومد که بیاد سمتم که فریادش به هوا رفت:اخخخخخخخخخخ تو روحت

دوباره شروع کردم به خندیدن :مهین جون دیشب گفت که میخواد واسم یکم حلواو کاچی بیاره که تقویت شم ولی مثل که تو باید اونو بخوری تا تقویت شی

از عصبانیت قرمزشده بود داد زد :دهنتو ببند

دستمو به کمرم زدم و گفتم :نوش جانت تا تو باشی دیگه واس من ژست نگیری ...از این به بعد هم همینه

درفتم و رو مبل روبروییش نشستم و منتظر عکس العملش شدم :رها جون میدونی چیه؟خیلی خریادم شوهر به این خوشگلی و مانکنی داشته باشه اونوقت ازش قرار کنه الانم همه ارزو داشتن جای تو بودن من مطمنم خودت چند روز دیگه به دست و پام میفتی

پوزخندی زدم و گفتم :برو بابا

ادامه داد:منم باید تلافی کنم دیگه به تو عمرا دست بزنم انقدر بمون که از بی شوهری بمیری از فردا هم دوست دخترامو میارم خونه هر غلطی بخوام میکنم تو هم فقط میشورس و میصابی الان هم تا دادم در نیومده برو نهارو حاضر کن

دلم داشت از گرسنگی مالش میرفت بی اراده و به تمسخر گفتم:الان مامانت برات حلوا میاره

و فرار کردم

اشپزی که اصلا بلد نبودم رفتم تو اشپزخونه اصلا به عمرام اشپزخونه رو دو سه بار بیشتر ندیده بودم خلاصه تک تک کابینتا رو گشتم و بلاخره یک بسته ماکارونی پیدا کردم پشتش نوشتته بود چی جوری درست کنیم من بعد از هزار جور کلنجار رفتن با خودم بلاخره یه شبه ماکارونی درست کردم قیافش که بد نبود دو تا ظرف گذاشتم رو میز و دیس ماکارونی هم سر میز بردمو بعد شاهینو صدا کردم شاهین گفت:میرم دست و صورتمو بشورم

داشتم رو میز بندری ضرب میزدم و خوصبمم سر رفته بود که چشمم به فلفل رو میر افتاد انگار شیطون به من دستور میداد دستمو بدم جلو فلفل دونو برداشتم و تا تونستم فبفبو تو ظرفش ریختم و قاطی کردم اصلا پیدا نبود ظرف ابو هم از سر سفره بردم تا اشپزخونه سرمیز نشسته بود و من تو اشپزخونه بودم که دا زد رها ....چرا نمیای؟

سریع ابو تو یخچال گذاشتم و رفتتم سر میز جاشو تغییر داده بوود و رو صندلی کنار من نشسته بود غذا رو چنان با اشتها میخورد که انگار نه انگار اون همه نمک و فلفل توشه اون همه فلفل فیلو از پا مینداخت چنگالمو ورداشتم و یک عالمه ماکارونی به چنگال زدم و گذاشتم تو دهنم انگار توش بمب باشه سوختم منفجر شدم انقدر تند بود که فیل که هیچی یه گودزیلا رو هم از پا مینداخت شاهین قهقه ای زد و مچمو محکم گرفت :جووون ....تنده عزیزم....

مکارانی رو بزور پایین داد و با التماس گفتم :شاهین ولم کن بذار برم اب بخورم

:نه خوشگله اول همشو میخوری بعد میزارم بری اب بخوری

:شاهین غلط کردم ....گوه خوردم ...بذار برم

بزور منو رو پاش نشوند و دستامو محکم گرفت :شاید فلفلش کمه عزیزم بذار یکم دیگه فلفل بریزم برات

:شاهبن تو رو خدااااا

در فلفل دونو در باز کرد کرد و همشو خالی کرد تو بشقاب هرچی زور زدم نمیتونستم خودمو از دستش نجات بدم مجبورم کرد نصفه بشثابو بخورم دیگه کاملا داشتم از سوزش دهانم اشک میریختم و التماس میکردم که سرمو بوسید و گفت :چون اقا شاهین خیلی بخشنده اس میذاره بری

دستامو که رها کرد به سوی دستشویی پرواز کردم و سرمو زیر شیز اب گرفتم وقتی اومدم بیرو احساس کردم زبونم تاول زده برای همین از یخ ساز یخچال یخ برداشتم وتوی پلاستیک روی زبونم گذاشتم

وقتی برگشتمیس خیال روی مبل نشسته بود روی مبل و از تو ماهواره شو نگاه میکرد اونم شو خواننده مورد علاقش انریکو رو غاشق این خواننده بود منم از حرصم رفتم و جلو تلویزیون پشت به اون وایسادم که یعنی دارم نگاه میکنم روم گفت:عزیزم میشه بیای کنار دارم میبینم

لبخندی زدم و گفتم :تو این خونه کسی حق نداره چیز بدد ببینه اونم توی بی جنبه مگه یادت رفت دیشب چی شد

شاهین چند باز ازم خواهش کرد و وقتی گوش ندادم دمپاییشو از پاش در اورد و پرت کرد سمتم :با تو ام ها

:کر که نیستم

و بعد خاموشش کردم و رفتم تو اشپزخونه تا چایی بریزم که صدای اهنگ دوباره تو خونه پخش شد چایی ریختم و به پذیرایی رفتم

و کنارش نشستم

:تو چایی چی ریختی؟

:هیچی بخدا

؟را به خدا اگه مزه هر چیزی جز چای بده من میدونم و تو

:نه مزه چایی میده

شو تموم شد و یه فیلم شروع شد بالای فیلم یه 18منفی نوشته بود و یه دایره قرمز دورش چای رو برداشت هورت کشید

بی توجه به اون محو فیلم شدم ببینم چیه اما فیلم لحظه به لحظه بد تر میشد و صحنه های ناجورش پیشرفت میکرد رو به شاهین که با یه پوزخند موزیانه فیلمو نگاه میکرد گفتم:بزنش اونور چرت و پرت

لبخندش بیشتر شد و گفت :نمیخوام تو که هیجده سالت تموم شده ..مشکلت چیه نکنه جنبه نداری میترسی نصقه شب بیای سراغم

پوزخندی زدم و گفتم دارم برات و به اتاق رفتم و روتخت دراز کشید خواب بعد از طهر میچسبید

از تابش نوز افتاب به صورتم از خواب پاشدم چند ساعت خوابیده بودم یعنی من یکروز کامل خوابیده بودم پتو رو که فکر کنم شاهین روم انداخته بود رو کنار زدم ولی مگه من دروقفل نکردم خوب صد در صد اقا کلید داره به سمت پنجره رفتم هوا افتابی بود عاشق هوای افتابی بودم و همونفدر از بارون بیزار به همین علت دلم میخواست برم بیرون در همین افکار بودم که یاد کامران افتادم خوب چطوره با کامی برم بیرون ....

گوشیمو از تو کشو دراوردم و شماره کامران رو گرفتم بعد از پنچ زنگ که داشتم کم کم نا امید میشدم گوشی رو برداشت

:به سلام خانووووووووووومممم

:علیک سلام اقا پسر گل سرکاری نه

سرفه ای کرد و گفت:نه ...هستم ولی الان کاری ندارم امروز نوبت کاری من نیست

لبخندی از رضایت زدم و گفتم:به پس امروز ریاست میکنی ....حال داری بریم بیرون من حوصله ام سر رقته راستش میخوام برم خرید

:اره میام منم مردم از بس راجع به غضروف بینی و پروتز گونه و این چرندیات زر زدم

خندیدم و گغتم پس من میا اونجا

:منتظرم

گوشی رو قطع کردم و رفتم تا حاضر بشم یه حسی تو دلم میگفت:رها تو دیگه شوهر داری خوب نیست با یک مرد دیگه بری بیرون

ولی حسمو سرکوب کردم و گفتم:وا پسرخالمه میخواییم باهم بریم خرید قرار نیست خلاف شرع بکنیم که

بهترین مانتو و شبوارمو که شاهین برام خریده بود رو برداشتم و پوشبدم بهترین سلیقه رو داشت ارایش خوشگلی هم کردم و شال مشکی هم سرم کردم و به راه افتادم

دم ساختمون که رسیدم دیدم کامران خودش اومده پایین و دست بسینه وایساده براش دست تکون دادم منو دید و با لبحند به سمتم اومد سلام و احوالپرسی کردیم و دست دادیم

:مجبوریم با تاکسی بریم اخه من گفتم که فغلاماشین نخریدم

:باشه مشکلی نیست

دربست گرفت و با هم سوار ماشین شدیم :رها راستی مامانم میخواد برگرده المان

:اه چرا انقدر زود ؟

:ما خواستیم اخه یه عمل قلب داره که اونجا انجام بشه بهتره و حالا گیر داه میحواد سایه و بهزادو ببینه

:خوب میتونم سایه و بهزادو بیارم اونجا یا اصلا بیرون قرار بزاریم

:اره ....خوبه

داخل پاساژرفتیم ولی من خواستم یکراست به طبقه بالا بریم چون هم وفت اون گرفته نشه و هم من زودتر دو دست لباس خونه درسا حسابی بخرم و اون لباسای مسخره رو بذارم دم در با انتخاب اون چند تا تیشرت ورداشتم سلیقه اش به خوبی شاین نبود ولی متوسط بود و چون من اندفعه لباسای اونو انتخاب کردم گفتم تلافی بشه ناراحت نشه

بعد از سه ساغت تو پاساژگشتن بلاخره به ساعتش نگاه کرد و گفت؟رها دیگه باید برم ببخشید فقط قضیه اون ملاقات رو خودت ترتیب بده سرتکان دادم و سریع از هم جدا شدبم چقدر وقتی با اون بودم بهم خوش میگذشت رام و مطیع ارام و حرف گوش کن مثل بره رام رام بود اصلا مخالفت نمیکرد برغکس شاهین مسخره همش نه از دهنش نمیفتاد

تو افکار خود قوطه ور لودم که بلاخره یه ماشین نگه داشت سوار شدم و سرمو به شیشه ماشبن تکیه دادم و چشمامو بستم :

نمیدونم از کجای ضمیر ناخوداگاهم به ذهنم رسید که اگه لو بره من ازدواج کردم چی؟

چشمامو باز کردم و رو صندلی سیخ نشستم :سایه انقدر دهن لقه که از سیر تا پیاز این چتد سالو واسه خاله تعریف میکنه اونوقت کامی نمیگه چرا به من دروغ گفتی

دوباره لم دادم روی صندلی و گفتم :برای چی باید بگه مگه فرقی هم میکنه براش ....احتمالا تلریک میگه و تازه ازم میخواد یکروز با نامزدش شاهین بریم شهر بازی رنجر سوار شیم دلت خوشه ها

یه جوری بودم حس تهوع با شک و تردید مثل بچه هایی که از امتحان میان بیرون هی احساس میکنن جواب یه سوالو جا انداختن

انقدر روی صندلی جابجا شدم و فکرهای مختلق کردم تا رسیدم خونه کرایه ماشین رو حساب کردم و با اسانسور به طبقه هستم رقتم کلید انداختم کفش شاهین و یه خانوم جلوی در بود برای اولین بار حس حسادتم تحریک شد درو با بگد باز کردم و داخل شدم به به خانوم که یکزره هم ریخت و قیافه نداشت ولو شدن بغل شوهر کذایی بنده و گل مبگن و گل میشنفن

سعی کردم خونسرد باشم اروم رفتم جلو وسلام کردم شاهین :سلام عزیزم ...کجا بودی؟

مانتومو در اوردم و گفتم :به تو ربطی نداره ...این خانوم کی باشن؟

لبخند کجی زد و گفت:خواهر دینیمن اوردمشون برای کارخیر

میخواستم چشمای زنرو در بیارم ولب خودمو حفظ کردم و ارامشم رو بدست اوردم :جدا:چه خوب ....عزیزم میشه بری اون میوه ها رو از تو یخچال بیاری رشته مهمونن مثلا

اون رنه که یر تاپاش داد میزد چکاره اس با تعجب به من نگاه میکرد حتما با خودش میگفت این دیگه چه زن بی عاریه...شوهرش خانم اورده خونه تازه میخواد پذیرایی هم بکنه

شاهین هم برای اینگه لج منو در بیار گفت:چشمممممم جتما

همینکه پاشو از اتاق گذاشت بیرون پیش خانومه که ارایش مشکی قهوه ای غلیظی هم کرده بودنشستم و دم گوشش گفتم :توچقدر خنگی دختر اخه با خودت نمیگی من برای چی باید شوهر به این خوش تیپی رو ول کنم بدم دست تو این مردیکه ایدز داره برای همین هم من ازش قاصله میگیرم من جای تو بودم میزدم به چاک اروم برو فرار کن

رنه اولش تو بها مونده بودولی بعد شال و کیفشو ورداشت و اروم بی صدا تشکر کرد و زد به چاک شاهین هم که میوه ها رو شسته بوداومد تو ی پذیرایی و گفت :اه پس سودی کو

لبخندی زدم و گفتم :رفت

:چی رفت ؟واسه ی چی

اخه قهمید تو ایدز داری زد به چاک

چشماش دو کاسه خون شد من ایدز دارم ؟کدوم خری اینو بهش گفته

:خر خودتی ...من بهش گفتم...

از اعصبانیت نمیدونست چی بگه سیبی رو که میخواست بخوره پرت کرد تو بشقاب و گفت:مگه ما میخواستیم کاری بکنیم که رفت

لبخندی زدم پس واس این بوده که لج منو دربیاره اروم حندیدم و گفتم:حتما به خودش شک داشته

شاهین:دیدی حسودی کردی؟

:نخیر

::نخیر

:بد بخت من واسه خودت گفتم ایدز نگیری

:اره جون خودت...حالا کجا بودی؟

:رفتم دو دست لباس گرفتم تا این لباسای مسخره رو بنداز دور

:خیلی خری اینا همه کار فرانسه است مامانم از فرانسه اورده

:جدی....ولی اینا رو خانومای با شخصیت نمی پوشن اینا رو زنهای فاسد میپوشن

شاهین روی مبل دراز کشید و درحالیکه هی کانالها رو عوض میکرد گفت:امروز خاله و مامانم اومدن اینجا و راستی سانازم زنگ زد

:خب مامانت اینا چکار داشتن

شاهین لبخند موذیانه ای زد و گفت:برات حلوا و کاچی اورده بودن تا تقویت شی و کلی هم راجع به پریشب سوال پیچ شدم

خاله روشنکم ول کن نبود انقدر شکنجه ام داد تا راستشو گفتم

داد زدم :تو غلط کردی اصلا مسایل خصوصی ما به اونا چه....حالا بعدش چی شد/

هیچی خاله روشنک به من گفت :خاک تو سرت مثلا مردی تو؟

از عصبانیت فریاد زدم :این روشنک اینجام ول کن نیست ...اصلا به اون چه دفعه ی دیگه اومدن بگوتموم شد رفت پی کارش

شاهین از جاش بلند شد و نشست کنار من :یعنی دروغ بگم.....نچ نچ اصلا تو ذاتم نیست

خودمو عقب کشیدم و گفتم که چی میخوای خاتونو بندازی به جون من میخوای فردا پس فردا همه بریزن اینجا هی سوال پیچم کنن..هی نصیحتم کننن

دستامو گرفت تو دستای داغش و گفت :حب چرا که نه رها اثلا چرا نمیخوای ما هم مثل بقیه باشیم ...

یاد چکا افتادم چرا فراموش کرده بودم :داد زدم راستی چکا چی شد ؟

:هیچی جاش امنه .

:د یعنی چی تو گفتی بعد از عقد پارش میکنی ...حالا زدی زیرش

:این چه عقدیه ما اگه خواهر و برادر بودیم که بهتر بود تا حالا تو حتی جاتو از من جدا کردی

:خیلی خب....خالا جاموحدا نمیکنم حالا چکو پاره کن ...به شرطی که سو استفاده نکنی

:قول میدم

 

روی مبل دونفره چهار زانو نشستم و مجله رو برداشتم و سرگرم شدم از حموم اومده بود بیرون در حالیکه سرشو با حوله خشک میکرد گفت:رها خیر سرت خانم خونه ای یه شام نداری بدی کوفت کنیم

مجله رو به کناری پرت کرد وازعصبانیت با لحن تندی گفتم:مگه من کلفتتم...بعدشم من چیزی جز ماکارانی بلد نیستم ...

کنارم روی مبل نشست و حولشو هم پرت کرد روی زمین:داری خیلی پرو میشی ...غذا که هیچی محبت که هیچی ...خونه رو هم تمیز نمیکنی حالا نشونت میدم

پوزخندی زدم و گفتم :وای وای ترسیدم

خوب میدونست من ادم بشدت وسواسی هستم میخواست منو زجر کش کنه حولشو پرت کرد روی فرش

:برای چی اینجا میندازی حولتو ؟میخوای منو حرص بدی زود برو بشورش

کنترلو ازم گرفت و با لحن بچگانه ای گفت نمخوام

حولشو از زمین برداشتم و بردم توی ماشین انداختم و اومدم و روی اون یکی مبل نشستم

از جاش بلند شد و گفت:من میرم واسه شب یه چیزی بگیرم کوفت کنیم کاری نداری؟

:چرا اشغالا رم بذار دم در

:مگه ما چیزی هم میخوریم که اشغالی تولید بشه

:منظورم اون اشغالایی که مادرت از فرانسه اوردن

:رها با اشغالای مادر من درست صحبت کنا

شلیک خنده ام کل اپارتمانا ورداشت:سوتی ...سوتی دادی

یفه ژاکتش رو صاف کرد و گفت :من تو رو ادم میکنم اگه چند تا بچه بندازم رو دستت ادم میشی

پوزخندی زدم و گفتم:مثل که باز هوس اردنگی کردی که بیفتی تو جا ...مامانت واست کاچی بیاره

و زدم زیرخنده اخماش تو هم رفت و با اون مشبا رفت تو اتاق و بعدش هم رفت بیرون چنان درو بهم کوبید که تنم به لرزه دراومد :پسره نفهم

داشتم با گیم گوشیم بازی میکردم که تلفن زنگ خورد سلانه سبانه به ست تلفن رفتم و اونو برداشتم:به سلام عروس گلم

دهنم کج شد و بزور با مهربونی گفتم :سلام خاله مهین خوبید

:مرسی عزیزم شاهین خونست

:نه رفته بیرون .....کارش داشتید؟

:نه عزیزم بهتر که نیست من با تو کار داشتم

ای وای حتما میخواست نصیحتم کنه اگه زشت نبود گوشی رومیکوبیدم رو تلفن ولی خودمو زدم به کوچه علی چپ

:بفرمایید مادرجون...راجع به وام ...خونه

حرفمو قطع کرد و گفت:نه مادر این به من ربط نداره راستش شاهین میگفت که دیشب کار تمو م نشده یعنی

حرفشو قطع کردم خجالتم نمیکشید :اره مادرجون من امادگی نداشتم

:میدونم مادر این مشکل همه تازه عروساست منتها فکر شاهینم باش بلاخره جوونه تو هم که ماشالله برو رو دار فردا میره غریزه اشو از راه دیگه ازاد میکنه اونوقت دیگه تو خونه بند نمیشه ها

زیر لب گفتم :من که از خدامه ...نه یعنی چشم سعی میکنم

:مرسی عزیزم دیگه مزاحم نشم

:راستی خاله جون اشکان اومده

:اره دیشب اومد راستی خاتون هم پاگشاتون کرده پس فردا گفت خودش میزنگه

:اها بله چشم سلام برسونید

:باشه برو مادر یادت نره چی گفتم

:نه خدافظ

گوشی رو محکم کوبیدم سرجاش وام خونه به این ربط نداره ولی خصوصی ترین مسایل ما به این ربط داره زنیکه فضول حال شاهینو میگیرم باید منو طلاق بده زوری که نیست نمیخوام ازدواج کنم بچه نمیخوام از شوهر و عر عر بچه بیزارم بزار شب بخوابه میرم تو اتاقش تا چکا رو پیدا نکنم بیرونم نمیام داشتم تو عرض خونه قدم میزدم که اومد با دوتا جعبه پیتزا

:به به دو مارتن تمرین میکنی

:نخیر مادرجونت زنگ زد ازم خواست به شما رسیدگی کنم تا غرایزتون رو از راه دیگه ازاد سازی نکنین وگرنه سرم هوو میاد

پیتزا ها رو روی اپن گذاشت و گفت:قربون ادم چیز فهم

:ببین منم بد نمیاد تو میتونی بری زن صیفه کنی و بعد ما مثل دو تا همخونه زندگی کنیم

:تو که داشتی پر پر میزدی ..

راست میگفت طاقت نداشتم نمیدونم از یه طرف اعصابمو خورد میکرد از طرف دیگه ....

دو روز گذشت و من م با خودم کلنجار میرفتم که یه جوری به سایه و بهزاد قضیه رو بگم که سایه دهنش وا نشه پدر و رو شنک و بهزادم داشتن میرفتن امریکا توی اتاق قدم میزدم که بلاخره تصمیم گرفتم زنگ بزنم اصلا از کجا حرف به ازدواج من میرسید خدایا خودمو به خودت سپردم دستمو به سمت گوشی تلفن بردم و در یک اقدام شجاعانه گوشی تلفنو برداشتم و شماره خونمون رو گرفتم از قضا خود سایه برداشت

:سلام سایه

:سلام عروس خانم ...سرنمیزنی

:سایه من میخوام یه چیز مهمی بهت بگم خاله اینا برگشتن و خاله میخواد تو و بهزادو یواشکی ببینه

:اه جدا؟وای خاله برگشته باورم نمیشه

گفتم یواشکی اینطور که تو جیغ جیغ میکنی اقای هاشمی هم خبر دار شد

ارومتر جواب داد:خب کجا بیایم حالا

:من میگم بریم فرحزاد

:اره خوبه کیف میده

:پس به بهزاد هم بگو ....پس فردا شب میبینمتون

:باشه بای

بعد از تلفن نفس راحتی کشیدم تا اینجاش که حل شد و رفتم تا شام بخور تو اون دو روز پیش بهزاد خوابیده بودم ولی اتفاقی نیفتاده بود و خدارو شکراونم سو استفاده نکرده بود اومدم برم رزشگ پاک کنمواسه نهار که یادم افتاد شب باید برم خونه ی خاتون

پس ماهار حاضری بحوریم دیگه شب نمونه بذار برم دنبال چکا رفتم تو اتاق مشترکمون و همه ی کتاشو و لباساشو ریختم بیرون اثری از کلید گاو صندوق نبود در حال بیرون ریحتن لباس زیراش بودم که صدای کلید اومدفکر کردم اشتباه شنیدم برای همین کشو لباس زیراشم خالی کردم و داشتم خوب لبلای همشونو میگشتم که برق روشن شد

:میشه بگی با بگی تو لباس زیرای من دنبال چی میگردی

خشکم زد اب دهنمو قورت دادم و بهش نگاه کردم بزور با هزار بدبختی دندانهای چفت شدمو باز کردم و گفتم:هی..هیچی

:ای شیزون راستشو بگو

صدامو صاق کردم و گفتم:میخواستم ببینم کدوم کثیقه بشورم

پوزخند موزیانه ای زد و گفت:منحرف

با عصبانیت پاهامو بغل کردم و گفتم:چکا کو ؟

:اهان پس تو فکر کردی من چک ها رو یذار لای شورت و شلوارم اره؟

و زد زیر خنده عصبانی داد زدم :بهت میگم چکا کجا ان ...باید بهم نشونشون بدی باید جلو چشمم پارشون کنی

حندید و روی صندلی نشست:چقدر چک چک میکنی عزیزم؟حالا بوقتش ...نهار نداریم

دست بسینه وایسادم و گفتم :من کلفتت نیستم هر کوفتی میخوای خودت درست کن و بلومبون

رفت تو اشپزخونه و از تو اشپزخونه گفت:از این به بعد من ظهرا میام خونه اشکان اومده دیگه شیفتی کار میکنیم

صدای جلز و ولز ماهیتابه میومد حتما داشت تخم مرع درست میکرد اومد تو اتاق و گفت در ضمن لباسای منم که پحش و پلا کردی جمع کن

لبخندی تمسخر امیزی زدم و گفتم:عمراااا عزیزم

عصبانی شد و اومد جلو و مچ دستمو گرفت:جمشون کن

:نچ

:جمع میکنی یا مجبورت کنم

:عمرا بتونی منو توی دیوار کوبوند و جلوم وایساد نفسهای داغش صورتمو سوزوند :چکار میکنی

لبهاشو نزدیک و نزدیک تر اورد و اب دهنمو قورت دادم ود ستمو بین صورتامون حایل کردم:جمع میکنم

منو رها کرد و گفت:خوبه برو جمع کن...دیگه با من کل کل نکنیا

:باشه باشه

بوی روغن سوخته کب خونه رو برداشت

سلام دوستای عزیزم خوبید منم خوبم بچه ها از این به بعد دوست گل و استاد عزیرم از خودمم عالی تر کل کل میکنه با من تو نوشتن رمان کمک میکنه این شما و این هم رها جون و ادامه داستان به قلم ایشون بابت تشکراتون مر30

از اتاق که رفت بیرون نگاهی به لباساش انداختم و زیر لبی فوشی نثار خودش و کل ایل و طایفشون کردم و بعد شروع به جمع کردن لباساش کردم . کارم که تموم شد از اتاق رفتم بیرون که دیدم مثل همیشه رو مبل ولو شده داره ماهواره نگاه می کنه داشتم از جلوش رد می شدم که برم اشپزخونه با لحن مسخره ای گفت :

خسته نباشی عزیزم !

ساکت شو حوصله صداتو ندارم !

پوزخند صدا داری زد و گفت :

چیزی شده که اخمات تو همه خانومی !

شاهین جون میشه اون دهنتو ببندی ؟

اگه نبندم ؟

خودم برات می بندمش !

باشه پس بیا ببندش !

بی توجه به حرفاش تو اشپزخونه رفتم و دیدم ماهی تابه ی کثیف رو با لیوان ابشو همین طوری بدون اینکه بذاره تو سینک گذاشته رو میز مونده ! روی میز هم کلی خورده نون ریخته شده بود ! می دونستم از حساسیت من خبر داره می خواد من حرص بده ! عصبی از اشپزخونه رفتم بیرون گفتم : چلاقی ؟

نگاهی به دستاش کرد و گفت : نه چطور مگه ؟

اگه چلاق نیستی پس چرا میز جمع نکردی ؟

اهان ......... گفتم حالا چی می خوای بگی ! اولا گذاشتم تو هم بیای بخوری و دوما خب حالا که جمع نکردم تو جمع کن . ناسلامتی جناب عالی خانوم خونه هستیا !

اولا کارد بخوره به اون شکمت که ته ماهی تابرو هم کم مونده بوده بخوری دوما ده دفعه گفتم من کلفتت نیستم !

ااااااا تازه این دفعه سوم یا چهارمته کی ده دفعه گفتی بعدشم عزیزم تو خانوم خونه ای نه کلفت وظیفه ی خانوم خونه هم خوب همین دیگه !

از یه طرف به خاطر پروییش خنده ام گرفته بود از طرفی هم حرصم گرفته بود به خاطر همین ترجیح دادم بدون اینکه جوابشو بدم برگردم تو اشپز خونه که تا از گشنگی تلف نشدم یه چیزی بخورم !

داشتم با ولع تمام به لقمه ی نون پنیر با گوجه ی تو دستم گاز می زدم که اومد پشت سرمو گفت :

میشه بپرسم چرا امروز غذا درست نکردی ؟

با تعجب برگشتم طرفشو با دهن پر گفتم : یعنی تو نمی دونی ؟

اولا ادم با دهن پر حرف نمیزنه عمو جون بعدشم مگه من علم غیب دارم که بدونم ؟

ابروهامو بال بردم و گفتم : چه جالب و عجیب !

چیش جالبه و عجیب ؟

اینکه تو نمی دونی امشب کجا می خوایم بریم !

خب تو بهم بگو بدونم !

نچچچچچچچ نمیشه !

چرا ؟

با لبخند پهنی گفتم حالا که نمیدونی پس باید تو خماریش بمونی !

رها مسخره بازی در نیار و بگو !

اخه نمیشه !

چرا ؟

چون اگه می خوای بدونی یه شرط داره !

همون موقع یادم افتاد که باید بهش بگم که فردا شب با سایه و بهزاد باید بریم فرحزاد تا خواست بگه چه شرطی گفتم :

نه دو تا شرط داره !

خب چه شرطی ؟

اولین شرط اینه که باید 300 یا 500 تومن بهم پول بدی ! نه ... نه 600 تومن اخرش !

با حرص نفسشو داد بیرون و گفت : شرط دوم !

ااااااااااا........... اول تو بگو باشه یا نباشه بعد من شرط دومو بگم !

رها اذیت نکن ! باشه ! شرط دومتم نگفته قبول !

دستامو با ذوق زدم به بهم و گفتم : تو چقدر خوبی ! شرط دوم این بود که می خوام فردا شب با سایه و بهزاد 3 تایی بریم بیرون !

یعنی چی 3 تایی ؟

یعنی تو نباشی دیگه ! ببین شاهین داری میزنی زیر حرفت گفتی قبول !

نفس عمیقی کشید و گفت : باشه ... حالا تو حرفتو بزن !

با بی تفاوتی گفتم : امشب خونه خاتون پا گشا شدیم !

با حرص داد زد : چی ؟

با تعجب نگاش کردم و گفتم : وا ....... چرا داد میزنی ! اروم بگو چی تا دوباره بهت بگم ! امشب خونه خاتون دعوتیم !

رها تو به خاطر این می خوای از من 600 تومن بگیری ؟

شاهین نزن زیرش قبول کردی !

از دست تو رها ! و بعد از اشپزخونه رفت بیرون !

یهویی یاد اشکان افتادم ! دوباره حس شیطانی اذیت کردن بهم دست داد . با صدای بلند گفتم :

راستی شاهین

, اشکان هم امشب میاد ! از جام بلند شدم و مشغول جمع کردن میز شدم که حضورشو احساس کردم . لبخندی کجی گوشه لبم نشسته بود که ناشی از همون حس شیطانی بود . برگشتم طرفشو گفتم : چیزی می خوای ؟

نه .......... منظورت از اون سوال چی بود ؟

هیچی ... همین طوری پرسیدم ! نیست چند وقته ندیدمش به خاطر همین گفتم !

و بعد با تمسخر ادامه دادم : نا سلامتی برادر شوهرم ها !

من خبر ندارم که میاد یا نه !

اااااااا مگه میشه ! تو نمیدونی امشب میاد یا نه ؟

رها خانوم مثل این که خودمم همین الان فهمیدما !

خندیدم و گفتم : اااااا راست می گی تو که خودتم خبر نداشتی ! و بعد دوباره زدم زیر خنده !

صدای ساییده شدن دندوناش که از حرص رو هم فشار میداد رو میشنیدم ! پوزخندی زدم و اخرین ظرف رو هم گذاشتم تو ماشین ظرفشویی ! خواستم از اشپز خونه برم بیرون که جلوم وایساد و گفت : واسه چی پوزخند زدی ؟

همین طوری ! راستی اگه خواستی می تونم یه دندون پزشک خوب بهت معرفی کنم ! اخه حیفه دندونات خراب بشه !

منظور ؟

اههههههه تو هم که هی میپرسی منظور ........ منظور ........! قبلا بهتر جواب میدادی امروز انگار با چکش زدن رو دو زاریتو حسابی دو لاش کردن !

چشماشو ریز کرد و سرشو یکم اورد پایین و مستقیم تو چشمام نگاه کرد و گفت :

تو هم امروز خیلی زبونت درازتر شده ها !

من ........... ؟ نمیدونم بزار یه نگاهی بندازم !

از بغلش رد شدم و به طرف کنسول رفتم وجلوی اینه اش زبونمو در اوردمو یه کم چپ و راستش کردم . برگشتم سمتشو گفتم :

نه همون اندازه ایه که بود !

تو چشمای سیاهش عصبانیت موج میزد ! به طرف اتاق رفتمو حولمو برداشتم تا برم حموم که پشت سرم اومد تو اتاق !

بزار اول من برم !

کجا ؟

حموم دیگه !

نه من اول میرم !

بابا جان من 3 سوته میام !

نچ من اول میرم !

رها انقدر رو نروو من نرو ! من میرم زود هم میام بیرون !

نه ............. خودتم میدونی من از حموم خیس بدم میاد !

و بعد به طرف حموم رفتم که داد زد :

رها وایسا ......... بزار اول من برم ....... تو بری 4 ساعت دیگه میای بیرون !

بی توجه بهش رفتم تو حموم و درو هم از پشت قفل کردم !


* * * * * * *

از حموم اومدم بیرون وداد زدم : سسسسسسسسلللللللااااااااام ممممممم

جواب نداد ! رفتم تو اتاق که دیدم رو تخت دراز کشیده !اروم گفتم :

شاهین پاشو برو !

زیر لبی گفت : باشه باشه

صدام یه ذره بلند کردمو دوباره گفتم : شاهین پاشو برو حموم !

که دوباره زیر لبی گفت : باشه میرم !

ایندفعه داد زدم : اااااااا هی میگه باشه . پاشو بیا برو دیگه !

سر جاش نشست و گفت چته تو امروز !

لبخندی پیروزمندانه زدم و گفتم : هیچی !

از جاش بلند شد و همون طور که داشت حولشو بر میداشت گفت :

هرچی می خوام باهاش ملایم تر باشم هی بدتر میکنه و بیشتر پرو بازی در میاره !

وایسا بببینم چی گفتی ؟

همونی که شنیدی .

ملایم تر ؟

اره !

ترو خدا دیگه انقدر ملایم تر نباش می ترسم یه موقع کار دست خودم و خودت بدی !

رها امروز زبونت دیگه بیش از اندازه دراز شده

, بزار از مهمونی برگردیم حالتو جا میارم !

وایییییییییی نه من ترسیدم ! و بعد زدم زیر خنده !

هه .... هه .... هه ....... تا من از حموم میام زود حاضر شو . لفتش ندیا !

پشت سرش رفتمو بعد از خارج شدنش از اتاق در و پشت سرش بستم !

یه تونیک توسی رنگ که خود شاهین برام گرفته بود و کاملا با رنگ چشام ست بود با یه شلوار مشکی پوشیدم و موهامو هم چون خیس بود و تا خشک بشه وقت می برد سریع با موس فر کردم . تیپم مثل همیشه عالی بود ولی موهام خوب فر نشده بود و فقط حالت گرفته بود . تصمیم گرفتم با کیلیپس جمعش کنم تا یه مدلی هم داده باشم . کارم که تموم شد مشغول ارایش بودم که شاهین از حموم اومد بیرون . دم دراتاق وایساده بود و با لبخند رضایت مندی داشت منو نگاه می کرد ! از تو اینه نگاهش کردم و گفتم : چیه ادم ندیدی ؟

چرا زیاد دیدم ولی خوشگلشو ندیدم ! به زور جلو خندمو گرفتم !

من کارم تموم شد . سریع لباساتو بپوش که دیرمون شده و بعد از اتاق اومدم بیرون !

بعد از 15 رفتم تو اتاق که دیدم یه بلوز مردونه ی توسی , نوک مدادی با یه شلوار جین مشکی پوشیده جلو اینه مشغول درست کردن موهاشه !

مثلا می خوای با من ست کنی ؟

اره مگه بده !

شونه هامو بالا انداختم و جوابشو ندادم ! مانتو توسیم پوشیدم و شال مشکی رنگی هم سرم کردم کفش پاشنه بلندامو که منو تقریبا تا گردن شاهین میرسوند پوشیدم . شاهین همون طور که کنار در وایساده بود با لبخندی هم از سر رضایت و هم از سر افتخار نگاهم می کرد . به طرف در رفتم و بعد با هم از اپارتمان خارج شدیم !


توی ماشین اصلا حرف نزدیم هیچکدوم حوصله کل کل نداشتیم ظرف ده دقیقه دم خونه قدیمی اما مجلل خاتون بودیم ما که وارد شدیم همه به احترام ما پاشدن با همه سلام و احوالپرسی کردیم و روی مبل دونفره کنار هم نشستیم با چشم دنبال اشکان میگشتم نشسته بود کنار سمیرا و با پوست پرتغالای توی ظرفش بازی میکرد چقدر هم که لاغر شده بود سایه از دور دست تکون داد و برام بوسه ای رو هوا فرستاد لبخند زدم و جوابشو با یه چشمک دادم همه از ترس خاتون ساکت بودن بلاخره خاتون صداش در اومد :خب شاهین حان مادر از زنت راضی هستی

شاهین لبخند رسمی زد و عین بچه های مودب گفت:بله مادر جون

خاتون پک عمیقی به قلیونش زد و گفت:اهان ببینم مادر اذیتت که نمیکنه

شاهین بادی به غب غب انداخت و با غرور گفت:نه خاتون کی جرات میکنه نوه شما رو اذیت کنه

دلم میخواست برم برم انقدر گلوشو فشار بدم که مثل قلیونش غل غل کنه :اه لعنتی چرا نمیمیره این

خاتون مثل که ول کن من نبود ادامه داد:اگه اذیتت میکنه بگو برم برات دختر اقا محسنو بگیرم

همه یواشکی لبشون به خنده باز شد الا اشکان که سرشو از بشقابش بلند نمیکرد منتظر شاهین بودم ببینم جواب خاتونو چی میده :نه مادر دختر خوبیه

سرمو نزدیک گوشش بردم و با لبخند بهش گفتم :شانس اوردی

اونم در جواب نگاهم کرد و لبخند زد:میوه میخوری

مهمونی خیلی خشک بود میخواستم برم پیش سایه بشینم اما سیاوش نشسته بود پیش سایه برای همین رفتم پیش بهزاد که جا خالی بود و کنارش نشستم اما هنوز دو دقیقه از کنار کشیدن من نگذشته بود که سمیرا به سرعت برق از پیش اشکان بلند شد و رفت سر جای من نشست اعصابم بهم ریخت ولی با این حال ارامشم رو حفظ کردم و گفتم :بهزاد سایه راجع به فردا شب بهت گفت؟

سیب پوست کنده ای بدستم دادو گفت:اینو بخور ...اره ولی رها میدونی من و بابا اینا داریم پس فردا میریم منم باید دنبال کارام باشم برای همین من فردا شب نمیتونم بیام اما تو شماره خاله رو بده من پس فردا میرم میبینمش میام

:باشه ...ولی حتما ببینش ارزو به دله ...فقط فردا صبح زنگ بزن شوهرشم هست میدونیکه زیاد از ما خوشش نمیاد

:باشه

داشتم به تکه سیب گاز میزدم که چشمم به شاهین و سمیرا خورد دهنم باز موند هر و کرشون گوش فلکو کر کرده بود سمیرا دستشو گذاشته بود رو شونه شاهین و در گوشش حرف میزد و میخندید ن:اه اینجوریه اقا شاهین باشه باشه ....حالا چند روز پیش از سمیرا متنفر بودااا

بخاطر اینکه لجشو در بیارم رفتم و جای خالی سمیرا نشستم پیش اشکان الهی بمیرم اشکان پوست و استخون شده بود خیاری پوست کندم و نمک زدم و جلوی صورتش گرفتم با دیدن خیار جلوی صورتش سرشو بلند کردو تو چشمام زل زد تو چشماش غم موج میزد نگاه مهربونی بهش کردم و گفتم:دستم خسته شد نمیگیریش

سرشو پایین انداخت و اروم با کنایه گفت:شوهرت ناراحت نشه...

و خیارو از دستم گرفت:برای چی ناراحت شه تو برادرشی ...برادر شوهرمنی مثل برادرم ..چرا تو عروسی ما نیومدی

گاز کوچکی به خیار زد و گفت :میخواستم شما راحت به عشقتون برسید و من مانع نباشم

دلم براش سوخت میدونستم ازم متنفره

:راستی اشکان من یه دوست دارم عکستو دیده خیلی خوشش اومده میخوای با هم اشناتون کنم ؟

لبخندی زد و گفت:بدم نمیاد دیگه منم باید از این تنهایی خلاص شم

:پس یادم بنداز باهاش صحبت کنم...خیلی دختر...

داشتم از محسنات سیما براش میگفتم که سیاوش اومد روبرومون و گفت:شووهرت کارت داره

رو کردم به اشکان و معذرت خواهی کردم :کجاس؟

:سیاوش سر تاسفی تکان داد و گفت :توی باغه فقط داره عین گاومیشا که رم کردن همه زمینو با پاش شخم میزنه

:وا یعنی چی به سمت اشپزخونه رفت و گفت :یعنی وضعیت قرمزه

همه رفته بودن تو اشپزخونه و داشتن وسایل شامو اماده میکردن منم مجبورشدم و رفتم تو باغ توی تاریکی وایسا ده بود و پاشو رو علفا میکشید یاد تشبیه سیاوش انداختم و اروم خندیدم منو که دید بهم زل زد و اومد جلو و روبروم وایساد

:به به رها خانوم خوش گذشت؟

:اره خیلی ....به تو چطور ؟

چنان عربده ای زد که مطمنم همه شنیدن :خفه شو سر به سرم نذار دارم جدی حرف میزنم

دستمو جلو دهنش گرفتم و گفتم:چته ابرو بری میکنی؟زشته الان همه میریزن بیرون

دستامو با شدت پس زد و اروم تر گفت :به درک ...بیان ببینن من چه زنی دارم

پوزخندی زدم و گفتم :چیه عزیزم ناراحت شدی....چطور جنابعالی با سمیرا جونتون تو بغل همدیگر کر کر میکردید هیچی نبود

:ما روی هم نظر نداریم

:اره واسه همین ازت یه بچه سقط کرده

:اون دروغ بود ...اون دروغ بود لعنتی...همین الان میری مانتو شالتو میپوشی میای میریم خونمون من تاکلیفمو باید باتو روشن کنم

هلش دادم و از کنارش رد شدم:نچایی

مچمو گرفت و منو سر جام برگردوند :گفتم لباساتو بپوش بریم

با تقلا سعی کردم مچمو از دستش در بیارم :مچمو شکستی احمق...ولم کن

:تو مثل اینکه حالیت نیس من شو هرتم فکر کردی هنوز خونه بابا جونتی که نازتو بکشن اره ...نه جونم اینجا من دستور میدم

الانم لباستو بپوش بریم

با التماس بهش گفتم :بابا شاهبن زشته بخدا ....بذار شام بخوریم بعد ..اینجوری همه شک میکنن

گره ی اخماش شل تر شد و گفت:خیلی خب شامتو کوفت کن بریم .اوی نمیری خاله بازی صاف میریم خونه من امشب باید حالیت کنم کی به کیه و تکلیفمو با تو یک سره کنم

:خیلی خب جوش نزن شیرت خشک میشه

شاهین با عصبانیت بهم زل زد از نگاش یخ زدم:نه خب شوخی بود بیا بریم شاممونو بخوریم من گشنمه

با هم دست تو دست وارد سالن شدیم اومدم برم کنار سایه بشینم که دستمو کشید منم حساب کار دستم اومد واقعا اعصاب نداشت اون شبو نمیشد سر به سرش بذاری منم سعی میکردم غذا رو طول بدم تا اعصبانیتش کمتر شه و گرنه خدا باید بدادم میرسید کتک رو میخوردم اما هنوز نصف غذا م مونده بود که رو به جمع پاشد و گفت:ببخشید من یکم سردرد دارم فردا هم میخوام یه سری جنس بیاریم تو بوتیک باید زود پاشیم

وبعد با لبخند رو به من گفت:پاشو عزیزم ...دیگه باید بریم

منم درحالیکه قاشق تو دهنم مونده بودلبخند کجی و الزامی زدم و گفتم:بریم

همه میدونستن دعوامون شده ولی وانمود میکردن خبری نیست و مارو راهی کردن خونه توی ماشین یه کلمه حرف نزد منم چیزی نگفتم تا بلاخره رسیدیم خونه من موندم یه شاهین عصبانی و یه خونه .....

[!!]

ariyana72 23:27 2010-08-06


در خونه رو باز کرد و هلم داد تو که باعث شد پام رو سرامیکا لیز بخوره و بخورم زمین ! اونقدر دردم گرفته بود که نمی دونستم گریه کنم یا سرش داد بزنم ! سریع در و بست و کنارم رو زمین نشست !

رها چیزیت که نشد ؟

با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم : حتما باید چیزیم می شد !

با حرص کفشامو در اوردمو پرت کردم یه گوشه و بعد سعی کردم از جام بلند بشم . بدنم خیلی درد گرفته بود . به زور از جام بلند شدم . شاهین بدون اینکه کمکم کنه وایساده بود و نگام می کرد !

چیه تا حالا من ندیدی که اینطوری نگام می کنی ؟ عوض کمک کردنته ؟

به خدا رها از قصد نکردم ....

پریدم وسط حرفشو گفتم : اره ... اره می دونم از عصبانیت این کارو کردی .

به طرف مبل رفتم و نشستم روش .

ولی دوست دارم علت عصبی بودنتو بدونم !

می خوای عصبی نباشم ؟ نشسته بودی بغل اشکان چی میگفتی بهش که اونجوری نیشش باز شده بود ؟

هیچی . فقط بهش گفتم می خواد با دوستم اشناش کنم یا نه ! اونم گفت بدش نمیاد منم داشتم از محسنات دوستم براش می گفتم

تو گفتی منم باور کردم !

برام مهم نیست باور می کنی یا نه چون منم حرف تو در مورد اینکه سمیرا دروغ گفته رو باور نمی کنم !

رها اسم اونو جلو من نیار !

هه جالبه الان اینطوری در موردش حرف می زنی و اون وقت اونجا کنار هم گل می گفتین و گل می شنفتین ! خوب بود تا منم جلو همه ابروتو می بردم تا نتونی تو چشمای خاتون جونت نگاهم بکنی ؟ خوب بود تو جمع سنگ رو یخت می کردم ؟ واقعا که واست متاسفم ! تو فقط به فکر خودت و عصبی شدنی ! بدبخت حسود اشکان بردار شوهرمه یعنی برادر جناب عالی مطمئن باش من هیچ کاری با اون ندارم !

از جام بلند شدم و جلوش وایسادمو گفتم : همون طور که دیگه با تو هم کاری ندارم ! برو هر غلطی که می خوای با اون دختره بکن ! از این به بعد هم تنهایی تشریف ببر پا گشا !

بدون این که منتظر حرفی از جانب اون باشم به طرف اتاق رفتم و اونم پشت سرم اومد !

نمی تونستی اینا رو از اول بگی !

من چیزی واسه توضیح و توجیح کارم نگفتم که بخوام اول بگم یا الان ! تو باید خودت می فهمیدی !

ولی رها ....

شاهین حوصله جر و بحث ندارم برو بیرون می خوام لباسامو عوض کنم !

با عصبانیت نگاهم کرد و از اتاق رفت بیرون و در و هم با حرص کوبند بهم ! لبخند کجی زدم و جلو اینه وایسادم !

افرین رها خانوم . واسه شروع خوب بود !

مکسی کردمو دوباره گفتم !

منتظر بقیه ش باش ، تا آبروتو جلو بقیه نبرم ولت نمی کنم !

لباسامو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم که همون موقع برام به طور هم زمان 3 تا اس م اس اومد ! اولیش بهزاد بود که شماره خاله رو می خواست ! سریع جوابشو دادم و اس م اس دومو باز کردم که از طرف کامران بود !

رها فردا شب چی شد ؟

واسش زدم : من و سایه فردا میایم فرحزاد تو هم با خاله بیا !

سریع جواب داد : پس بهزاد چی ؟

جواب دادم : اون کار داشت نمیتونست بیاد ولی شمارتون رو گرفت ،خودش زنگ می زنه به خاله !

باشه دستت درد نکنه !

همون موقع شاهین وارد اتاق شد !

بی توجه بهش اس م اس سوم که از طرف سایه بود رو باز کردم :

رها امشب چرا شاهین یهویی اونطوری کرد ؟

جواب دادم : ولش کن دیوونه س فردا جریانش رو برات تعریف می کنم !

سایه جواب داد : باشه پس تا فردا !

گوشی گذاشتم زیر بالشم و پشت به شاهین دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد

* * * * * * *

صبح با سر و صدای شاهین از خواب پاشدم ! ساعت 9:45 صبح رو نشون می داد ! سر جام نشستمو کش و قوسی به بدنم دادم ! اصلا حوصله شاهین نداشتم ! مطمئنن مثل همیشه تیپ زده و داره میره بوتیکش تا واسه دخترا دلبری کنه ! از فکر خودم خنده ام گرفت ! یک ان شاهین که مثل دخترا در حال دلبری و غر و قمیش اومدن بود تصور کردم و بعد مثل بمب از خنده ترکیدم ! در همون حال از اتاق خارج شدم و نگاه متعجب شاهین به روی خودم دیدم ! انگار داشت پیش خودش می گفت : حتما اول صبحی زده به سرش ! نگاهی با تعجب بهش انداختم . بر عکس همیشه تیپ ساده ای زده بود . مثل اینکه امروز قصد دلبری نداشت . یاد فکر چند دقیقه قبل خودم افتادمو زدم زیر خنده . نگاهی به سر تا پای خودش انداخت و گفت :

چیز خنده داری تو من دیدی که اینطوری می خندی ؟

نه .........!

پس علت خنده ات چیه ؟

به خودم مر بوطه !

اهان حتما دیوونه شدی و زده به سرت !

تو اینطور فکر کن .

مگه جور دیگه ای هم میشه فکر کرد ؟

نه ... گفتم که تو اینطوری فکر کن که زده به سرم !

شونه هاشو بالا انداخت و گفت :

باشه ..... خودت خواستی !

در حالی به طرف در می رفت گفت :

ناهار درست کن ظهر بر می گردم خونه !

در و باز کرد و به طرفم برگشت و گفت :

می بینمت دیوونه !

دمپاییمو دراوردم به طرفش پرت کنم که زد زیر خنده و سریع در و بست ! دمپاییمو انداختم زمین و دوباره پام کردم ! چایی واسه خودم ریختم . در حال گذاشتن نون داخل ماکروویو بودم که تلفن زنگ زد !

بله , بفرمایید !

سلام عروس خانوم . احوال خواهر کوچولوم چطوره ؟

بد نیستم . تو چطوری ؟ بابا و بهزاد خوبن ؟

اره همه خوبن . خودمم خوبم . روشنکم خوبه .

و بعد با صدای بلند داد زد روشنک رها سلام می رسونه !

اااااااا من کی سلام رسوندم . حالشم نپرسیدم چه برسه به سلام رسوندن !

اااااا خوب بد بود اگه بهش نمی گفتم ! راستی امروز کی بریم ؟ تو به شاهین گفتی !

ساعتش که خوب تو 7 بیا دنبالم ! شاهین هم می دونه بهش گفتم 3تایی می خوایم بریم بیرون !

باشه پس من 7 میام دنبالت ! کاری نداری ؟

نه . مراقب خودت باش . سلام هم برسون !

باشه تو هم همینطور . خداحافظ !

خداحافظ !

تلفنو قطع کردم و مشغول خوردن صبحانه شدم ! بعد از خوردن صبحانه داشتم خونه رو جمع و جور می کردم که دوباره تلفن زنگ خورد !

بله ؟

صدای پر از عشوه ی سمیرا گوشی رو پر کرد :

سلام رها جان . سمیرا هستم .

بله شناختمتون . امرتونو بفرمایید !

راستش می خواستم ........

وسط حرفش پریدم و گفتم :

شاهین خونه نیست . کاری نداری ؟

با شاهین کاری ندارم که با خودت کار دارم . راستش می خوام ببینمت !

من وقت واسه این قرارهای مسخره ندارم .

ولی رها جان واجبه . امروز می تونی بیای ؟

انگار یاسین تو گوش خر می خوندم .

نه من امروز جایی کار دارم .

باشه پس . فردا ساعت 5 بیا تجریش با هم بریم کافی شاپ پاتوق من .

نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

خداحافظ ! و بدون اینکه منتظر جواب باشم گوشی رو قطع کردم !

ساعت نزدیکای 2 بود که زنگ زدم به رستوران سر کوچه سفارش دو پرس جوجه ی زعفرونی با مخلفات دادم . تا قبل از برگشتن شاهین از سر کار همه چی اماده و حاضر بود . باید یه جوری امروز رو بدون کل کل باهاش سپری می کردم تا واسه بیرون رفتنم گیر نده .

مثل همیشه چهار زانو نشسته بودم رو مبل و داشتم ماهواره نگاه می کردم که در خونه رو باز کرد . با لبخند نگاهم کرد و گفت :

می بینم که حسابی زحمت کشیدی . بوش ساختمونو برداشته .

زحمتشو یکی دیگه کشیده من فقط میز چیدم .

بازم دستت درد نکنه . اونم واسه تو کلی زحمته .

بی توجه به حرفش گفتم :

سریع لباساتو عوض کن تا سرد نشده .

بعد با بی تفاوتی رفتم تو اشپز خونه . بعد از 5 دقیقه اومد سر میز و در حالی که دستاشو بهم میمالید گفت :

به...به... قیافش که خوشمزه س .

و شروع به خوردن کرد .

امروز سمیرا زنگ زد .

خب ؟

هیچی می خواست ببینتم .

سرشو بالا اورد و گفت :

کی ؟

چی کی ؟ می گم سمیرا زنگ زد گفت بریم بیرون .

غذا پرید تو گلوش و به سرفه افتاد .

پوزخندی زدم و گفتم : هول نکن نمی خواد باقی کارای قشنگتونو فاش کنه .

واسه چی می خواد ببینتت ؟

نمی دونم .

نگفت ؟

احساس کردم چیزی شده که می ترسه من سمیرا رو ببینم ! ابروهامو بالا بردم و گفتم :

اتفاقی افتاده که اینطوری از این قرار هول کردی ؟

نه ....... اصلا به من چه هر جا دوست دارید با هم برید .

با تو بره بسه احتیاجی نیست که بخواد با منم بره .

رها دو باره شروع نکن . می خوام غذا بخورم .

سرمو به تاسف تکون دادمو باقی غذامو خوردم . غذاش که تموم شد گفت :

دستت درد نکنه خانوم خیلی زحمت کشیدی .

بی توجه به تشکرش در حالی که میز و جمع می کردم گفتم :

راستی پول من اوردی .

کدوم پول .

همونی که دیروز قرار شد بهم بدی .

اهان .......... چقدر می خواستی .

شاهین اوردی یا نه ؟

اره ولی اخه چقدر می خوای .

لبخند شیطانی زدم و گفتم :

چقدر اوردی ؟

لبخند کجی گوشه لبش نشست و گفت :

می خوای چی کار ؟ تو بگو چقدر می خواستی ؟

من 600 می خواستم . حالا تو چقدر اوردی ؟

800 تومن !

خب باقیشم بزار تو کشوم فردا برم خرید !

نمی خواد عصر با هم میریم .

مثل اینکه یادت رفته من امروز با سایه می رم جایی ؟

اهان راستی حواسم نبود . ولی تو که گفتی بهزاد هم هست . در ماشین ظرفشویی رو بستم و گفتم :

بهزاد کار داشت نمی تونه بیاد . با سایه میریم .

دست به سینه به صندلیش تکیه داد و گفت باشه من فردا شیفتمو با اشکان عوض می کنم .

حالا مگه حتما تو باید بیای ؟

ااا باید بیام که بپسندم چی بخریا .

من می خوام تنها برم .

تنها برو منم پشت سرت میام

شاهین تنها میرم خرید .

خب تنها برو منم پشتتم

اااااااا میگم تنها می خوام برم دیگه .

خب منم میگم تنها برو . من واسه پول خریدات پشتتم .

خیلی بی مزه ایی شاهین .

ااااا تو اولین نفری هستی که این به من میگه . همه دخترا عاشق همین نمک اقا شاهین شدن .

ای کجای تو نمک داره ؟

همه جام .

اره دارم می بینم از سر تا پات نمکا اویزون شدن دارن تاب می خورن . منتها اینا رو تو با نمک اشتباه نگیر چون زهر مارن نه نمک .

شاهین با حرص نگام کرد و گفت :

من بالاخره زبون تورو می چینم . ببین حالا کی گفتم !

الان ساعت 3:43 است .روزشم که 2شنبه اس ! باشه کی شو حفظ کردم . فقط کی می خوای بچینیش ؟

در حالی که دندوناشو با حرص رو هم فشار میداد گفت : به وقتش .

ااااااااااااا باز دوباره هوس دندون پزشک کردیا .

و بعد با خنده به اتاق رفتم تا کم کم واسه قرار امروز اماده باشم . دلم می خواست مثل همیشه بهترین باشم . جلو اینه وایسادم و با این فکر لبخند پهنی صورتمو پوشوند .


نمیدونم چرا داشتم خودمو گول میزدم یا ...نمیدونم جریان چی بود مگه من شوهر نداشتم مگه کامران نامزد نداشت پس چرا انقدر دلم میخواست جلوی کامران زیبا به نظر بیام چرا؟من داشتم زندگی شو خراب میکردم ؟با اینکه روزی صد بار این سوالارو از خودم میپرسیدم ولی بازم دست بردار نبودم یه جوری انگار دست خودم نبود به خودم میگفتم انقدر شاهینو اذیت میکنم که چکا رو پاره کنه و طلاقم بده ولی از یک ور هم زندگیمو دوست داشتم حتی از کل کل با شاهین لذت میبردم ولی از طرفی هم کامران که میدیدم شاهین از یادم میرفت و دلم میخواس جلوش زیباترین دخترعالم به نظر برسم رژ صورتی رو توی جعبه لوازم ارایشم گذاشتم و درشو بستم به خودم خیره شدم واقعا باید به خاطر این زیبایی خدا رو شکر کنم یا نه؟

دستمو ستون چانه ام کردم و به خودم از تو ایینه زل زدم خط چشم دور چشمام زیباییشو هزار برابر کرده بود درحال بررسی اجزای چهره ام بودم که چهره ی شاهینو تو ی ایینه دیدم :چیزی میخوای ؟

:نه حوصلم سر رفته

عین بچه ها بود از طرز حرف زدنش خندم گرفت و سرموروی میز توالت گذاشتم که خندمو نبینه و پرو بشه شاهین روی میز توالت نشست و گفت:کی برمیگردی

لبخندی زدم و گفتم :چیه مامانی نکنه میترسی؟

یهو عین جن زده ها اخماش تو هم رفت دستمالی از جعبه دستمال روی میز توالت ورداشت و گفت:تشریف میبرید پارتی ؟

:نه دارم میرم فرحزاد ...

دستمالو روی لبام کشید و رژکمرنگ کرد :این چه وضعیه...پاکش کن شب باید بیان از منکرات تحویلت بگیرم

:برو بابا ارایشم از مامانتو که بیشتر نیست تو رو مامانت انقدر غیرتی نیستی

:اون مامانمه تو زنمی این یک ثانیا تو باز کم اوردی گیر دادی به مامان من ...

بدون اینکه جوابشو بدم رژرو دوباره از توجعبه دراوردم و پر رنگ تر از قبل رو لبام کشیدم ترش کرد و با لحن گزنده ای گفت:چته رها ...میگم پاکش کن چرا لج میکنی

:بدم میاد از اینکه تو بخوای برام هی غیرتی بازی در بیاری ...من اقا بالا سر نمیخوام تو هم تشریف ببر یه زن حرف گوش بگیر

بعد هم شالمو از رو شونم برداشتم و سرم کردم و اومدم برم بیرون که خودشو جلودر رسوند و جلوی در سد راهم شد

:رها بخدا خیلی بهت رو دادم یا همین الان پاکش کن یا یه جور دیگه خودم پاکش میکنم میفهمی که چی میگم

از تصور حرفش از خجالت اب شدم سرشو جلو اورد و توی چشمام زل زد و با نگاه هوسناکی به لبام خیره شد

:مگه تو نمیخوای نطر مردا رو جلب کنی خوب منم شوهرتم دیگه چه فرقی میکنه

سرمو عقب گرفتم و با اخم با پشت دستم همه ی رژ رو پا ک کردم گونمو بوسید و با خنده گفت :نه خوشم میاد تهدیداتم عمل میکنه

با عصبانیت بیرون رفتم اشک تو چشمام حلقه زد چرا انقدر تحقیر میشدم کاش یه زن نبودم ...که تا اقا تا کم میاره بخواد بیاد من بیاره که حق زنا شوییمو ادا نکردم تا تونستم اروم و زیر لب فحشو به جونش کشیدم و بعد دستمالمو رو از میر روی پذیرایی کشیدم بیرون و برای اینکه اشکام بیرون نیاد تا ریملمو خراب کنه و بیاد تو صورتم همونجا توی چشمام خشکش کنم رفتم اشپزخونه تا دستمالو دور بندازم که زنگ در به صدا دراومد دستمالو رو هوا دور انداختم و دویدم سمت اف اف اما قبل از من شاهین اونو برداشته بود :سایه جون تویی؟رها الان میاد پایین

بدون خدافظی رفتم خارج شدم انگار اونم با من قهر کرده بود چون اونم دیگه سر به یرم نذاشت یه جوریا دلم میخواست یه چیزی بگه ولی نگفت فقط یه لبخند احمقانه کنج لباش جا خوش کرده بود که تمام وجودمو با همون لبخند به مسخره گرفته بود از اسانسور که خارج شدم سایه رو تو لابی دیدم که نشسته لود و داشت با گوشیش ور میرفت دلم میخواست تو بغلش گریه کنم ولی ...به سمتش رفتم منو که دید بغلم کرد و صورتمو بوسید :چقدر خوشگل شدی رها جون

:مرسی سرده بیا بری زودتر تو ماشین

با هم سوار ماشین شدیم ماشینو که روشن کرد صدای اهنگ غم انگیزی تو ماشین پیچید

هرچی ارزوی خوبه مال تو

هرچی که خاطره داریم مال من

اون روزای عاشقونه مال تو

اون شبای بیقراری مال من

منم و حسرت با تو....

نمیدونم این اهنگ چی بود که یهو بغضم شکست و عین ابر بهار شروع کردم به اشک ریختن و ثدای هق هقم حتی ازصدای ملایم اهنگ هم فرا تر رفت سایه همینطور که داشت رانندگی میکرد ظبطو خاموش کرد و گفت :رها چته باز با شااهین دعوات شده ؟

سرمو تکون دادم و دماغمو بالا کشیدم

سایه خندید و گفت :چرا شما دوتا انقدر دعوا میکنید ؟معلومه دیگه وقتی تو متولد زمستونی و اون تابستون تضاد یه جوری خودشو نشون میده

دوباره دماغمو بالا کشیدم و دستمال از کیفم دراوردم و بینیمو گرفتم

:حالا چی شده

بزور لبخندی زدم و گفتم:هیچی ...بحثمون شده

:خوب عادیه ...گریه نداره

:اره تقصیر اون نیست دلم گرفته

دنده رو به سختی عوض کرد و گفت:دیشب چی شدیهو سیا میگفت حسابی کنتاک کردید

خندم گرفت امان از دست این سیا :این سیا رو باید بی بی سی استخدام کنه

:خوب نگرانه چی بود حالا

:نمیدونم خودمم نفهمیدم ...یهو میزنه بسرش غیرتش گل میکنه

:بیخیال ...رها خوشبحالت تو چرا با اینکه انقدر میخوری چاق نمیشی سه ماهه تو رژیمم یک کیلو بیشتر کم نکردم

خندیدم و گفتم :خوب تو به بابا بردی منم به مامان

لبخند غمگینی زدو گفت:رها خوشبحالت من دوستداشتم زودتر منو فرشادم میرفتیم سر خونه و زندگیمون ولی فرشاد میگه فعلا اه در بساط نداره میگم خب از بابا کمک میگیریم میگه نه نمیخوام زیر منت بابات باشم

با خودم گفتم:عجیبه من فکر میکردم این دنبال پول ماست نگو ...

تا اونجا دیگه هیچکدوم حرف نزدیم کامران در ماشینو برام باز کرد و با هم دست دادیم سایه که پریده بود بغل خاله و گریه میکرد تا اونجا که من میدونستم تو دعوای بابا و شوهر خالم بهزاد و سایه همیشه طرف بابا رو گرفته بودن سایه و بهزاد هم اونقدر به خاله علاقه نداشتن ولی حالا من باعث شدم کدورتا کنار بره کامران دستمو فشردو به من و اوی چشمام زل زد :چقدر ناز شدی

لبخندی زدم و از شرم سرمو پایین انداختم خدا رو شکر حواسم بود حلقه رو دستم نکنم یه حس عذاب وجدان و شادی امیخته باهم به دلم چنگ انداخت دستمو از دستش جدا کردم و با هم رفتیم وکنار بقیه نشستیم خاله یک بند از اول تا اخر گریه کرد و از تنهایهاش توغربت واسمون گفت کامران هم تو اون فاصله چلو کباب نگین دار سفارش داد هوا ملس و دلنواز بود درحال خوردن کباب بودیم که کامی یواش طوری که فقط من که کنارش بودم بشنوم گفت امروز با لیدا یه دعوای حسابی کردم میخوام ازش جدا بشم

چنگال از دستم رها شد و با صدا تو بشقاب افتاد خدایا چرا با من اینجوری میکنی حالا ..حالا که من عروسی کردم اقا یادش افتاده با دوست دخترش تفاهم نداره

لبام طبق معمول کج شد تیکم این بود وقتی اعصابم داغون میشد سمت راست لبم خم یا کج میشد تو بهت خبر اول بودم که ادامه داد:میخوام خودم دختر ارزوهاموانتخاب کنم یه جورایی ...اصلا مگه تو فامیل دختر خوب و خوشگل نیس چشمام گرد شد میخواستم داد بزنم بگم: ادامه نده

ولی بحاش لبخندی زدم و کامل دست از غذا کشیدم خدا رو شکر سایه نجاتم داد :رها شیدا اسم دخترشو چی گذاشت

خودمو از سفره کنار کشیدم و گفتم:نیکرخ

ادامه داد:میبینی اسم عجیبی گذاشته ولی بچه اش خیلی نازه ماشالله بوره و تپل مپل

دیگه از ترس چسبیده بودم به سایه و تکون هم نمیخوردم ثانیه ها هرکدووم یه ساعت بود حوصلم سر رفت از اون طرف هم دلم میخواست گریه کنم رو کردم به سایه و گفتم:سایه جون ساعت دوازده و نیمه ها ...کم کم پاشو بریم

سایه پک عمیقی به قلیون زد و گفت :به شاهین زنگ زدم بیاد نبالت اخه من میخام برم پیش مادر جون امشب تنهاست مسیرم میره شرق به تو نمیخوره

با ناباوری تکرار کردم :شاهین؟....

مونده بودم چیکار کنم انگار اون روز باید ضایع میشدم داشتم بال بال میزدم که سایه گفت :اومد و به ماشین نوک مدادی شاهین اشاره کرد

دهنم باز موند خواستم زودتر برم سوار ماشین شم که خاله پرسید :کی اومد بهزاده ؟

سایه:نه بابا شوهرشه یه شوهر غیرتی هم داره ...ولی خب واقعا خوش برو روه

میخواستم یه جوری دهن سایه رو ببندم ولی تا چشم بهم زدم شاهینو روبروم دیدم کامران کاملا رنگ به رنگ شد و رو به من گفت :چرا به من نگفتی ازدواج کردی

درحالیکه چشم نداشتم تو روش نگاه کنم و از فرط خجالت زمینو نگاه میکردم گفتم :اخه بحثش پیش نیومد شاهین دیگه کاملا پیش روی ما بود و با سایه سلام و علیک کرد و بعد به سایه گفت:سایه جون معرفی نمیکنی؟

سایه:چرا که نه

و بعد با اشتیاق شاهینو به خاله وکامران وبرعکس معرفی کرد منم دیگه سرمو از روی زمین بلند نکردم کامران با عصبانیتی مشهود گفت:مامان دیگه بریم ...دیر وفته

خاله که گرم صحبت با شاهین شده بود به نشانه تاکید :سر تکان داد و دوباره مشغول حرف زدن شد

نمیدونم تا خونه چجوری اومدم همه چی داشت ازارم میداد به محض اینکه رسیدم کفشامو به طرفی پرت کردمرفتم تو اتاق و درو هم قفل کردم :لعنت به تو شاهین

از فرط عصبانت فحشش میدادم زیر پتو رفتم که صدای در زدنش به گوشم رسید:رها چرا درو قفل کردی

داد زدم :عشقم کشید...دوست دارم گمشو میخوام یه شب راحت بخوابم

اون بلند تر از من داد زد :باز خر شدی چرا همش با من دعوا داری ....داری میری رو اعصابما ....این چه زندگیه

سرمو از زبر پتو بیرون اوردم و با بغض گفتم :میخواستی بری با سمیرا جونت عروسی کنی همه جوره هم بهت میرسه من طلاق میخوام اصلا بابامو بنداز زندان به من چه من چرا همش خدامو باید فنا کنم ....من طلاق میخوام ....من طلاق

حرفمو قطع کرد و گفت :اگه راست میگی درو باز کن بیام تو بعد چرندیات تو برخم بکش

اشکمو با پشت دست پاک کردم و سااعدمو روی چشمام گذاشتم :که چی که باز اون قدرت مسخرتو نشونم بدی نمیخوام

صدای خندش از پشت در به خوبی شنیده میشد :اگه نشونت میدادم که واسه من اینجوری دم درنمیاوردی

:جراتشو نداری بدبخت چنان میزنمت که مادرت به عزات بشینه حالا هم گمشو میخوام کپمو بذارم

:رها درو باز میکنی یا بشکونمش

:گزینه سوم هیچکدام گزینه چهارم :برو بمیر

نظرات  (۱)

خخخ آخرش خنده دار بود .
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی